روایت «حمیدرضا مطهری» از عملیات بدر

ماجرای اسارت در عملیات بدر

ناگهان خمپاره‌ای از ایران آمد. نزدیکی ما منفجر شد و انبوهی از خاک را بر سر ما ریخت. آن نگهبان عراقی ترکش خورده بود و فریاد می‌زد. راننده‌ای که پایین جاده مشغول تعمیر بود، بالا آمد و اسلحه را روی بدنم گذاشت و فریاد زد: امشی... امشی...
کد خبر: ۲۳۷۸۴
تاریخ انتشار: ۰۱ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۴:۱۲ - 23July 2014

ماجرای اسارت در عملیات بدر

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از سمنان، متن زیر حاصل گفتوگو با «حمیدرضا مطهری» از آزادگان هشت سال دفاع مقدس شهرستان شاهرود است که در ادامه میخوانید.

دی ماه سال 63 بود و دوم دبیرستان تحصیل میکردم. اعلام کردند برای عملیات، به نیرو نیاز است. بلافاصله ثبت نام کردیم. با 300 نفر از همرزمانم در قالب گردان کربلا، به جبهه اعزام شدیم.

آموزشهای آبی و خاکی را در خرم آباد و سد دز گذراندیم. آموزشهای ش.م.ر(شیمیایی، میکروبی و رادیواکتیو) را گذراندیم. قرار بود در جزیرهی مجنون عملیات انجام شود.

پس از پایان آموزشها به انرژی اتمی اهواز منتقل شدیم. پس از گذراندن دورههای تکمیلی، شبانه به سمت جزایر مجنون حرکت کردیم. فرماندهمان حین توجیه نقشه میگفت:

«عملیات سختی در پیش رو داریم. همگی مشخصات خود را روی لباسهایتان بنویسید. کسی در این عملیات امید برگشت نداشته باشد. اگر کسی عذری دارد از همین نقطه میتواند برگردد و اختیار با خودش است».

در آن شب سخت ماموریتمان تصرف جادهی بصره در عراق بود. با موفقیت در آن عملیات (بدر) شهر استراتژیک بصره و کنترل آن کلاً به دست ایران میافتاد. برای رسیدن به جاده اصلی باید دوازده کیلومتر در آب میرفتیم تا به شرق دجله برسیم. از آنجا نیز شش کیلومتر دیگر حرکت میکردیم تا به جاده بصره – العماره برسیم.

شب نوزدهم اسفند 63 عملیات آغاز شد. روی رود دجله چند پل وجود داشت که محل رفت و آمد ادوات سنگین و نیروهای عراقی بود. قرار شد این پلها را منفجر کنیم. یکی از این پلها، پل بسیار محکم و بزرگی بود که نیروهای تخریب کاری از پیش نبردند حتی بمباران هوایی نیز در تخریب این پل کارگر نیفتاد.

درگیری شدت یافته بود. با حملهی ما، پاتک سنگین عراق هم آغاز شد. قرار بود گردان کربلا در مقابل تانکهای عراق بایستد و به نیروها و گردانهای دیگر کمک نمایند. آن پل محکم، محل گذر 400 تانک عراقی شد که مقابل رود دجله پشت سر هم به ستون در حال حرکت بودند. تانکهای دشمن به شدت میکوبیدند و با شلیکهایشان گویی زمین را شخم میزدند.
 
زمین در اثر شدت بارش آتش داغ شده بود. خاکریزها لحظه به لحظه کوچکتر میشدند. نیروهای پیادهی عراق در پشت تانکها در حال پیشروی بودند. ناگهان در لابه لای انفجارها یکی از نیروهای گردان موسی ابن جعفر(ع) را دیدم که سر نداشت. او را نشناختم. تکههای بدن همرزمانم را در جای جای منطقه به روی زمین میدیدم. در آن پاتک حدود هفتاد نفر از نیروهای شاهرود به شهادت رسیدند. اما همچنان مقاومت میکردیم، غروب شده بود. با دلاوری و شجاعت بچهها، چند تانک عراقی منفجر شد.

با رسیدن شب اوضاع به نفع ما تغییر کرد. عراقیها، هم ترسیده بودند، هم دید کافی برای حرکت تانکها نداشتند. به ناچار عقب نشینی کردند. با این اتفاق، نیروهای ما دوباره سازماندهی شدند. در هر 50 متر، دو نیرو در یک سنگر مستقر شدند. پاتک دشمن از صبح فردا آغاز شد و تا عصر طول کشید. دستور رسیده بود که نیروها به منظور جلوگیری از تلفات کمتر عقب نشینی تاکتیکی کنند و به سمت اسکله بروند. اما من و همرزمم به نام کاظم کاظمی از این دستور مطلع نشده بودیم و همچنان در سنگر دونفرهمان مستقر بودیم. آتش سبک تر و اوضاع آرام تر شده بود. از دور نیروهایی را در حال رفت و آمد میدیدم. اوضاع مشکوک به نظر میرسید. کمی دقت کردم. متوجه نیروهای عراقی شدم که وارد منطقه شدهاند.

به کاظم گفتم : کاظم! منطقه دست عراقیهاست. باید هرچه زودتر از این جا دور بشیم.

کاظم گفت : آیه وجعلنا میخوانیم و به سمت اسکله میرویم. ساعت حدود پنج عصر بود. از سنگر خارج و به سمت اسکله دویدیم. ناگهان عراقیها متوجه ما شدند و به سمت ما تیراندازی کردند. صدای گذشتن گلولهها را از کنار گوشم میشنیدم. خودمان را به زمین انداختیم و سینه خیز ادامه دادیم. متوجه شدم کاظم تیر خورده است. با همان حالت سینه خیز به گندم زار مقابلمان وارد شدیم. سه کیلومتر تا اسکله مانده بود. حدود 200 متر در گندم زار سینه خیز رفتیم. خستگی ما را از پای درآورده بود. گندمها را کنار زدم. از بین آنها عراقیها را دیدم که کنار سنگری رسیدند و روی پتوها و داخل سنگرها را رگبار زدند.

در حال مشاهدهی این صحنهها بودم که صدای خش خش شنیدم و پس از آن صدای بلند عربی که میگفت: اَرفَع یَدیک ... دستهایم را بالا گرفتم. دوباره صدای عربی بلند شد: واحد ایرانی، واحد ایرانی...

کاظم چند متر عقبتر از من اسیر شد. تازه متوجه شدم کتف و رانش گلوله خورده است. تمام پیراهن و شلوارش خونی شده بود. دستهایمان را با سیم تلفن بستند و ما را کنار دجله نشاندند. غروب شده بود. پشت خاکریز، یک گردان از نیروهای عراقی از راه رسیده بودند. کاظم در اثر شدت خون ریزی بی حال روی زمین افتاده بود. در این بین فرماندهی نیروهای عراقی از راه رسید. به ما نگاهی کرد. جملهای گفت و رفت. سرباز عراقی مرا بلند کرد، با اسلحه به پشتم زد و گفت: اِمشی... اِمشی... 

ده متر از مسیر را طی نکرده بودم که صدای رگبار شنیدم. نگاهی به عقب انداختم. دیدم نوک اسلحه به سمت بدن کاظم است... 

در حرکت بودیم که یک جیپ 106 عراقی به ما نزدیک شد. نگهبان دست تکان داد. ماشین توقف کرد و ما سوار شدیم. جیپ با سرعت میرفت. پس از طی مسافتی حدود 200 متر با چراغ خاموش، ناگهان لاستیک خودرو به سنگری گرفت و جیپ، چپ کرد. در آن خودرو علاوه بر ما یک مجروح دیگر عراقی هم بود. آنها ترسیده بودند و داد و بیداد میکردند. راننده مشغول تعمیر خودرو شد. نگهبان هم به سمت جاده رفت که ناگهان خمپارهای از ایران آمد. نزدیکی ما منفجر شد و انبوهی از خاک را بر سر ما ریخت. آن نگهبان عراقی ترکش خورده بود و فریاد میزد. رانندهای که پایین جاده مشغول تعمیر بود، بالا آمد و اسلحه را روی بدنم گذاشت و فریاد زد: امشی ... امشی ... 

او نسبت به من مسئولیتی نداشت. یک لحظه گمان کردم که دیگر عمرم به سر رسیده و مرا خواهد کشت. دائم میگفتم: انت مسلمان، انا مسلمان ( تو مسلمانی و من هم مسلمانم) سوال کرد: ما اِسمُک (نامت چیست؟)
- حمید 
- مَدینَتُک؟ (شهرت کجاست؟)

- شاهرود 

با زبان الکن گفتم: «غریبٌ بالمشهد. الامام رضا(ع)» و منظورم این بود که من در کشور امام رضا(ع) و در همسایگی ایشان زندگی میکنم. تا نام امام رضا(ع) را شنید، قمقمه همراهش را در آب دجله فرو کرد و به من آب داد.

با نوشیدن آب جان دوبارهای گرفتم و به مسیر ادامه دادیم. چند صد متر جلوتر به مقر تانکها رسیدیم و از روی پل به سمت عراق حرکت کردیم. نزدیک صبح به بصره رسیدیم و به استخبارات رفتیم. پلاکم را باز کردند. در آن جا فرد عربی که به فارسی صحبت میکرد به من گفت: هر سوالی که از تو پرسیده میشود درست پاسخ بده در غیر این صورت بلای عظیمی بر سرت میآورند. 

از من دربارهی تیپ و گردانمان سوال کردند. گفتم که من دانش آموز هستم و اطلاعات خاصی در اختیارشان نگذاشتم. کنار سالن به ناگاه چشمم به کاظم افتاد. بدنش غرق در خون بود. یاد رگبار روی بدنش افتادم و آتش روی نوک اسلحه و... 

ذهنم درگیر اتفاقات پیش آمده بود. ناگهان دو نفر دست و پای کاظم را گرفتند و او را پشت وانتی انداختند و رفتند. برایم تعجب آور بود که با پیکر بی جان کاظم چه میخواهند بکنند؟!

مرا سوار اتوبوس کردند و به سمت بغداد بردند. در راه اسرای ایرانی دیگری نیز حضور داشتند. تعدادی از همرزمانمان نیز به شهادت رسیده بودند که کف اتوبوس افتاده بودند و روی سرشان روزنامه گذاشته بودند.

نیمه شب به بغداد رسیدیم و به استخبارات رفتیم. پایین اتوبوس نگهبانان عراقی، کت و شلوار پوشیده و باتوم به دست، یک راهرو تشکیل داده و انتظارمان را میکشیدند. باید چهل متری میرفتیم تا به سلول برسیم. هر کس وارد راهرو میشد، میافتاد. با باتوم حسابی ما را زدند. پس از آن با شلنگ بر روی ما آب ریختند و دستور دادند که علیه امام خمینی(ره) شعار بدهیم. ما هم در جواب میگفتیم: مَرد مَرد خمینی. 

از آقای خاکپور سوال کردند: «هَل اَنتَ حارس خمینی ؟» (آیا تو پاسدار خمینی هستی؟)

او هم در جواب گفت: «نَعَم نَعَم» و از معنای سوال آنها اطلاع نداشت. 

روی پیراهنش با ماژیک نوشتند: (حرس خمینی)

او را به سلولی منتقل و به محاسنش برق وصل کردند. یک ماه در اردوگاه بودیم. بعد آن آمبولانسی آمد. چند اسیر آورد و چند مجروح را با خود برد. ناگهان چشمم به فردی افتاد که قد بلند بود و محاسن به صورت داشت. خوب که نظر کردم دیدم کاظم است. لاغر شده بود. 

سراغش رفتم. تعجب و حیرت مانع از حرف زدنم شد. فکر نمیکردم با خوردن سه تیر در شکم، دو تیر در کتف و ران و یک تیر هم در دستش زنده باشد. پرسیدم: کاظم ....؟؟!!! 

خندید و گفت: «من بیهوش شده بودم. وقتی به هوش اومدم دیدم کسی بالای سرم نیست. کمی از آب دجله خوردم با جون کمی که داشتم با بدبختی غلت زدم و سمت خاکریز رفتم. با بچههای تیپ 55 هوابرد ارتش مواجه شدم. در آنجا خیلی ابتدایی مداوا شدم. با محاصره شدن گردان ارتش به اسارت دشمن در اومدیم.»

نظر شما
پربیننده ها