خاطرات سرتیپ احمد دادبین از شهید شهرام‌فر

کسی جرأت نمی‌کرد با حسین برخورد تند بکند

خبر خون‌ دادن‌ ما در پادگان‌ پخش‌ شده‌ بود، ولی‌چون‌ شهرام‌فر اول‌ از همه‌ بود، کسی‌ جرأت‌ نمی‌کرد برخورد تند بکند، فقط‌ حسین‌ را برای‌ نصیحت‌ و صحبت‌ برای همین موضوع بردند.
کد خبر: ۲۶۱۰۳
تاریخ انتشار: ۰۳ شهريور ۱۳۹۳ - ۲۰:۱۵ - 25August 2014

کسی جرأت نمی‌کرد با حسین برخورد تند بکند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، احمد دابین یکی از فرماندهان ارتش است و همان زمان های اول انقلاب به کمک ارتشی آمد که آمادگی مناسبی برای دفاع از کشور را نداشت و توانست با سعی و تلاش مضاعف تا حدی وضعیت ارتش را بهبود بخشد. سرتیپ احمد دابین همچنین از همرزمان شهید شهرامفر بود که که در این گفتگو به بیان خاطراتی از این شهید بزرگوار  پرداخت.


*آشنایی شما با شهید شهرام فر ازکجا شروع شد؟
خرداد ماه سال 57 بود. پس از اینکه دورة مقدماتی را در شیراز تمامکردیم. بحث زیادی پیش آمد که به کدام واحد برویم. معمولاً هر کس دوست داشت درشهرِ سکونت خود باشد. ما هم میخواستیم به تهران برویم . در تهران چند جای خاص بود که نیرو قبول میکردند. لشکر گارد یا نیروی مخصوص یا مراکز آموزش و در آخر دیگری ستاد مشترک بود . آن زمان ستوان دوم بودم.
بچههای مذهبی، سال 57-56 نمیخواستند به لشکر گارد بروند. بحث روی نیروی مخصوص  و مراکز آموزشی بود. به همین خاطر تمایل ما روی نیروی مخصوص بود. آنهایی که از نظر جسمی توان بهتریداشتند ، مایل پیوستن به نیرو مخصوص بودند؛ چون نیرو مخصوص تخصصها و آموزشهایش زیاد بود، بیشتر ِنیروها داوطلب برای آنجا بودند. پس از کلی بحث با بچهها، همفکر شدیم. جایی که اصلاً هیچ مشکلیپیش نمیآید و در عین حال خوب میتوانیم آموزش ببینیم، نیروی مخصوص بود که ما آن را انتخابکردیم. به محض اینکه آمدیم تهران، خودمان را معرفیکردیم و به گردان دوم نیروی مخصوص رفتیم. با سه چهار تا از بچههای خوب مذهبی آنجا بودیم. البته آن زمان این گردان  بیرون از پادگان بود و در بعضی ازجاهای شهر مستقر میشد که اگر خبری شد، وارد عملبشود.روزهای اولی که وارد نیرو مخصوص شدیم ، گردان ما در باشگاه راهآهن مستقر شده بود. ماه رمضان بود. فرمانده گردان و دو سه تا از افسران غذا خورده بودند.چون من روزه بودم، مرا خواست و گفت: «چرا برای ناهارنیامدی؟» خیلی ناراحت شدم، تند جوابش را دادم وگفتم : «مثل اینکه ماه رمضان است!».
با تمسخر خندید و گفت: «بَه... بَه... شیخ حسینداشتیم، شیخ احمد هم اومد...»
«شیخ حسین» لقبی بود که به «حسین شهرام فر» داده بودند. یک دفعه شروع کرد به بحث کردن،گفت: «میدانی این آیتالله ها چی میگویند؟ میگویند فلان خواننده میخواند و سیمیلیون گوشمیکنند. نخواند که فلان آیتالله صحبت کند که ده نفرهم گوش نمیکنند.» من هم با عصبانیت گفتم:«اشتباه شما همین جاست. همان آیتالله که صحبتمیکند سی میلیون نفر بیشتر هم گوشمیکنند.»
از حاضر جوابیام خیلی عصبانی شد. جوش آورد وگفت: «درست صحبت کن.» بحث که بالا گرفت گفت:«آیتالله ها میگویند هیچکس ماشین نداشته باشد وفقط سوار اتوبوس بشوند.» گفتم: «درست میگویند.این ترافیک و این حرفها برای همین است که هر کسیبرای خودش ماشین دارد. اگه همه سوار اتوبوس شوندمشکلی پیش نمیآید.»
یک دفعه گفت: «پس بگو اینجا باید کمونیستیبشود.» جا خوردم. گفتم: «نه. دلیل ندارد. خیلی ازکشورها هستند که از وسایل عمومی استفاده میکنند،کمونیستی هم نیستند.» بیشتر عصبانی شد و گفت:«حواست را جمع کن و چرت و پرت نگو.» عکس شاه رانشان داد و گفت: «رهبر من این است، دستور هم دستور اوست. دیگر از این حرفها نشنوم. برو بیرون گمشو.»
وقتی در حرفش گفت «شیخ حسین»، من ازبچهها پرسیدم شیخ حسین کیست؟ که گفتند سروان شهرام فر که از آن آدمهای سفت و سخت مذهبی بود. آن زمان او در ماموریت بود و آنجا نبود. از آن روز همهاش منتظر بودم شهرام فر بیاید تا ببینم شیخحسین کیست! سرانجام آمد. بچهها گفتند شهرام فرآمد. خدا میداند اصلاً نگاهش که کردم به دلم چسبید.خیلی آدم با حالی به نظرم آمد. یک تیپ معمولیداشت، ولی نور از چهرهاش میبارید.
 

*چگونه شد که با شهیدشهرام فر رفیق شدید؟
نمیدانم چه جوری شد، شاید به او هم گفته بودندکه از نیروهای جدید یکی هست که خیلی مذهبی و تند است. آمد ما پنج نفر را که نیروهای جدید گردان بودیم ،جمع کرد و گفت: «خودتان را معرفی کنید.» ما هم یکییکی خودمان را معرفی کردیم. نجفی، بیگدلی،یوسفی، ... من گفتم دادبین. با یک حالتی خیلی با حالگفت: «خوش آمدید به پادگان ما.» و همان موقع با همرفیق شدیم. بعداً آمد با من صحبت کرد که کجا بودی وچه میکردی و از این حرفها. خیلی هم چسبید. دیگر ازهمان موقع با هم دوست شدیم انگار که سالها با همآشنا هستیم.
*از خصوصیات شهید برامون بگید؟
شهرام فر یک روحیه عجیبی داشت. با قدرت در تیپ برخورد میکرد. مثلاً فرمانده گردان یک دستوری در رابطه با تظاهرات مردم میداد که دستور مناسبینبود، شهرام فر محکم میایستاد که: «این کار غلط است و نباید انجام شود.» الان ما خیلی عادی این حرف رامیزنیم، ولی آن زمان هر آن امکان اعدام شدن وجودداشت، ولی او با فرمانده گردان برخورد میکرد. نَفَسفرمانده گردان را گرفته بود. شهرامفر سروان و اوسرهنگ دوم بود.
 

*برخورد شهید  شهرام فر درداخل پادگان با فرماندهان چه طور بود؟
مثلاً یک دفعه شهرام فر، در غذاخوری پادگان اعلام میکرد که هیچکس ناهار نخورَد. با فرماندهگردان، با افسران حفاظت، با همه برخوردهای قاطعداشت و آنقدر ابهت معنوی ومذهبی اش بالا بود که همه از او حساب میبردند. آن روزها ـ سال 57 ـ جوّ پادگانخیلی متشنج بود. آنهایی که با انقلاب مخالف بودند،خیلی وحشت زده بودند. مردم در بیرون تظاهرات میکردند، در پادگان هم که بچههای مذهبی موضعشان مشخص شده بود.
یک روز حسین می خواست به داخل شهر برود. یک نفر سوزن داخل تفنگش را برداشته بودند. از اوخیلی می ترسیدند. حسین بدلیل این که خیلی ورزیده بود یک لحظه گلنگدن اسحله را زد و فهمید تفنگش سوزن ندارد. با فرماندهان دعوا کرد و تهدید کرد و از آنها پرسید که چرا آنها سوزن تفنگ را برداشته اند. من دیگه هیچ جا نمی روم وآنها برای حسین شروع کردند به دلیل آوردن و قانع کردن او، ولی حسین به هیچ وجه قانع نشد.
اولین سری اعلامیههای امام را، حسین از قم بهپادگان آورد. یک پیکان آبی رنگ قدیمی داشت، لباسنیروی مخصوص را تنش میکرد و به قم میرفت. بههمین لحاظ کسی ماشین او را بازرسی نمیکرد. اعلامیهها را میآورد و در پادگان پخش میکرد. شب که نیروها نگهبان بودند، با ماشین در پادگان چرخ میزد ویکی یکی به نیروهای مذهبی که میشناخت اعلامیه میداد. بچهها هم اعلامیه را در پادگان دست به دستمیگرداندند.
یکی از مسائل جالب، گوش دادن به سخنرانیهایحضرت امام بود. نوارها را شهرام فر از قم به تهران میآور. درجهداری به نام «زرشکی» که بعدها در کردستان شهید شد با شهرام فر خیلی رفیق بود. شهرام فر نوار را به او میداد. شهید زرشکی یک ماشین رنو 5 داشت. پنج نفر ـ پنج نفر بچهها را به داخل ماشین میبرد، نوار را در ضبط میگذاشتند و گوش میکردند، میآمدند پایین  و پنج نفر دیگر سوار میشدند.
وقتی شهرامفر میگفت کسی غذا نخورد، واقعاًکسی نمیخورد. از طرف ضد اطلاعات میآمدندسخنرانی میکردند که همه را به دادگاه میکشانیم،همهتان به جرم برپایی اعتصاب عمومی در پادگانتیرباران میشوید.
اعتراض او به این بود که چرا نیروها را به درگیری بامردم کشاندهاید. یا مثلاً روزنامهها نوشته بودند دردرگیری مأمورین با مردم در اصفهان یک نفر از مردم براثر اصابت گلوله کشته شده، شهرامفر میگفت دراعتراض این امر باید اعتصاب کنیم.
یک شب گفتند که به خاطر زیادی مجروحینبستری در بیمارستان هزار تختخوابی، نیاز شدید بهخون است. شهرام فر راه افتاد و هشت افسر را هم با خود برد. از بالای دیوار به بیرون پادگان پریدیم. در راه چون شنیده بود نیاز به باند و تجهیزات اولیه پزشکی هم هست، او که هشتصد تومان پول همراه داشت، کل آنپول را برای خرید ملحفه و باند خرج کرد. وقتی به بیمارستان رفتیم، دیدیم چه خبر است! صف زیادی بود. مردم جا خورده بودند. هم خوششان میآمد و هم تعجبمیکردند. میگفتند: «اگر اینها تیراندازی کرده و زدهاند.پس چرا حالا آمدهاند خون بدهند؟»


*چرا تعجب کردند؟
چون ما لباسکماندویی تنمان بود.خبر خون دادن ما در پادگان پخش شده بود، ولیچون شهرام فر اول از همه بود، کسی جرأت نمیکرد برخورد تند بکند، فقط حسین را برای نصیحت وصحبت برای همین موضوع بردند.
به لحاظ همین کارهای شهرام فر بود که او را ازگردان بیرون کرده و مسئول بوفه گذاشته بودند. در درگیریهای خیابانی ممنوع الخروج از پادگان بود. فرمانده گردان به او اجازه نمیداد. وقتی فرمانده نبود، شهرامفر با معاون او صحبت میکرد و همراه نیروها به بیرون میرفت. فرمانده که میآمد، کلی عصبانی میشد و دعوا میکرد. این کار شهرام فر به خاطر این بودکه وقتی با نیروها میرفت بیرون، مراقب بود که نیروها به مردم بیاحترامی نکنند. خوب مواظب اوضاع بود.


*برخورد شهید شهرام فر با مردم در بحبوهه انقلاب چه طور بود؟
یک روز که فرمانده گردان نبود، من و شهرام فر همراه نیروها به بیرون رفتیم. آن زمان یک تیم نیرویمخصوص سوار بر یک کامیون "زیل" میشدند و درخیابانها میایستادند. ما به چهارراه لشکر آمدیم. زمانی بود که نفت کم شده بود و صف نفت طولانی بود. به حسین گفتم: «بیا کمک کنیم و نفت را بین مردمتقسیم کنیم.» حسین خیلی خوشش آمد. رفتیم جلو وشروع کردیم به تقسیم کردن نفت که به همه برسد.مثلاً 10 هزار لیتر نفت میآمد، مسئولان پمپ بنزین، دو هزار لیتر را به مردم میدادند، بقیه را شبانه با قیمت بیشتر میفروختند.
شهرام فر جلو رفت و گفت: «به همه کسانی که توی صف هستند، مرتب نفت میدهی و تا آخرین قطره هم باید نفتها را بین مردم تقسیم کنی.» مردم خیلیخوششان آمده بود. خیلی صحنه جالبی بود. مردمتظاهرات میکردند و از کنار ما رد میشدند، ما همخونسرد مشغول تقسیم نفت بین مردم بودیم. ساعت 5 بعد از ظهر بود که آن ساعت نیروی مخصوص را بهپادگان برمیگرداندند، و نیروهای گارد را وارد صحنهمیکردند.
ساعت پنج، فرمانده گردان آمده و دیده بود کهشهرام فر به بیرون رفته است. بیسیم زدند که سریع برگردد.شهرامفر گفت: «اینجا خیلی شلوغاستوما نمیتوانیمبرگردیم.» فرمانده گردان گفت: «لازم نکرده، به تومربوط نیست، سریع برگردید.» شهرام فر با خنده بیسیم را خاموش کرد. تا ساعت 10 شب نفت تقسیمکردیم. ساعت 10 که برق رفت، سوار ماشین شدیم تابرگردیم. شهرامفر رو به نیروها گفت: «بچهها شما فقط فریاد بزنید: «بگو» مردم خودشان جواب شما را میدهند.» ما میگفتیم: «بگو» مردم فریاد میزدند:«مرگ بر شاه». این کار ما اثر روانی خوبی روی مردمداشت. نیروی مخصوص شاه با سلاح و تجهیزات برایجلوگیری از تظاهرات بیاید و خودش این طوری برخوردکند!


*خاطره ای دیگر درمورد فعالیت های شهید شهرام فر درقبل از انقلاب دارید بیان کنید؟
شهید شهرام فر، از چنین نمونههای فعالیتهای زمان انقلاب زیاد داشت. یک بار شهید شهرام فر تعریف میکرد میگفت رفته بوده قم، در کلانتری آنجا چند نفر را که شعار داده بودند، گرفته و به کلانتری آوردهبودند. میان آنها یک روحانی هم بود. پاسبانی ، فندک را روشن کرده و زیر ریش روحانی گرفته بود. یکدفعه شهرام فر پریده بود و یک چک به گوش پاسبان زده بود که فلان شده کی به تو گفته این کار رابکنی؟ کم مانده بود درگیری شود. نیروهای مخصوصیک طرف و نیروهای شهربانی یک طرف بودند. ولی چونرئیس کلانتری با شهرام فر آشنا بود، قضیه حل شد. شهرام فر گفت: «به خدا یک بار دیگر ببینم به مردمبیاحترامی میکنید، من میدانم با شما.» از آن به بعد هر کس را میآوردند به کلانتری قم، خیلی با احترام با اوبرخورد میکردند. جوّ کلانتری دست شهرامفر افتاده بود. هر جا که میرفت، حاکم بود و یا یک بار شهرام فر همراه نیروها به میدانتوحید (کِنِدی سابق) رفته بودند ، هنگام ظهر شد و اذان گفتند. حسین گفته بود اسلحهها را بگذارید تا به نماز جماعت برویم. از کسی پرسیده بودند که مسجد این اطراف کجاست؟ که او هم زیر زمینی را نشان داده وگفته بود که اینجا نماز جماعت برگزار میشود. آنها هم پایین رفتند. یک نفر داخل ماشین مواظب اسلحهها بود، بقیه با همان لباس کلاه سبزها برای نماز خواندن زیرزمین رفته بودند. وقتی نماز تمام شده بود. متوجه سید زیبارو پیش نماز شد. جلو رفته بود تا عرض ادبی بکند. پیش نماز دست او را گرفته بود. تعجبکرده بود که در حکومت نظامی، چند نیروی مخصوص با لباس و تجهیزات به نماز جماعت مردم بیایند. سید ازاو پرسیده بود که اسم شما چیست؟ او هم گفته بودحسین شهرامفر. سید هم گفته بود: «من هم بهشتیهستم، اگر کاری داشتی با من تماس بگیر.»
جالب اینجا بود که ارتباط مبارزاتی شهرام فر با شهید بهشتی با واسطه برقرار بود. بعد از انقلاب، هر چه به حسین گفتیم بیا و یکسر برویم پهلوی بهشتی و خاطرات زنده شود، او گفت: «نه؛ ما نباید وقت ایشان رابگیریم.»


*اگر باز خاطره ای در ذهنتان هست بفرمایید.
یک سری به خیابان انبار نفت رفتیم . بچههای مدرسهای خیابان را بسته و شلوغ کرده بودند. من هم با شهرام فر رفتم. اول که رسیدیم، دیدیم بچهها لاستیکآتش زده و خیابان را بستهاند. یکی دو تا از نیروها به پایین پریدند. شهرام فر خیلی ناراحت به آنها گفت:«بروید سوار شوید... دو سه تا بچه که اسلحه و اینچیزها نمیخواهد، شما لازم نیست پایین بیایید.» آنهاجزو نیروهایی بودند که مثلاً طرفدار رژیم شاه بودند. خود شهرامفر رفت داخل مدرسه و شروع کرده بود بهسخنرانی که : «مطمئن باشید انقلاب پیروز است و اینراه، راه خداست.» یک دفعه دیدیم بچهها دارند میآیند بیرون و شهرام فر روی دوش آنهاست و فریاد میزنند:«برادر ارتشی خدا نگهدار تو...»
یک درجهداری داشتیم که خیلی ساده بود به اسم«احمدی نجات». با دیدن این صحنه جا خورد و گفت :«برای چی سروان شهرامفر دارد با آنها همکاریمیکند؟» رفتم جلو و به او گفتم: «احمدی نجات، توچقدر خِنگ هستی، شاه خودش میخواهد تظاهرات باشد. میدانی چرا؟ چون میخواهد نفت را گران کند.»احمدینجات گفت:«پس چرا به ما نمیگویند؟» گفتم:«خب اگر بگویند مردم میفهمند و دیگر نمیتوانند نفت را گران کنند.» گفت: «پس ما الکی حساسیتنشان میدهیم و سر کار هستیم؟» هر کسی را یکجوری ساکت میکردیم. شب به شهرامفر گفتم:«میبینی این احمدی نجات چه ساکت شده!» گفت:«چهجوری این کار را کردی؟» برایش که تعریف کردم،کلی خندیدیم.
با هر کسی به شیوه خاصی برخورد میکردیم. مثلاًدر موقع اعتصاب غذا، چند نفر از ضد اطلاعات داشتندغذا میخوردند، شهرام فر رفت و گفت: «چرا غذامیخورید؟» گفتند: «مگر چی شده؟» شهرام فر گفت:«باباجان، این آشپز غذا را خراب کرده، ما اعتراضمیکنیم که از مواد غذایی بهتر استفاده کند.» همینجوری بقیه را هم به اعتصاب میکشاند. ضد اطلاعاتیها را هم به اعتصاب میکشاند. با همین ترفندها، همهپادگان را در دستش داشت.


*از ورود به جنگ هم برایمان بگویید.
اولین گلوله ای که درکردستان در رفت و نا امن شد حسین تعدادی از نیروهای داوطلب را برداشت و با یک هواپیما 330 به طرف کردستان رفتند . من هم بودم. هواپیما روی آسمان قزوین بود که دستور دادند برگردید و برگشت و در پادگان نشست. حسین فرمانده ما بود ،گفتند : برو فرمانده نیرو تورا خواسته است.شهید فلاحی به او گفته بود چرا حسین بدون اجازه رفتی،گفته بود ما که برای تفریح نرفتیم، برای جنگ می خواهیم برویم منطقه ناامن است .من چکارباید می کردم اجازه به ما نمی دادند برویم کردستان ،که شهید فلاحی گفته بود : باید با امریه و اجازه این کار را انجام بدهی که برگه ماموریت را گرفت ونیروها را برداشت ودوباره به کردستان رفتیم وپاک سازی شهرها ومحورهای مواصلاتی را انجام می دادیم.
 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار