گفت‌وگوی دفاع پرس با خانواده شهید منصوری:

دلخوش به یک نشانه‌ام و تکه‌ای پلاک!

قصه ساده و سر راستی است اما باور کردنش کمی سخت است. داستان سرباز تکاوری که سالها پیش پس از 28 ماه خدمت سربازی حین عملیات بدر در شلمچه میان هاله‌ای از دود و ترکش گم شد و تا این زمان که 30 سال از آن روز گذشته هیچ نشانه و خبری از او نیست.
کد خبر: ۲۶۲۶۴
تاریخ انتشار: ۰۵ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۶:۱۷ - 27August 2014

دلخوش به یک نشانه‌ام و تکه‌ای پلاک!

 خبرگزاری دفاع مقدس؛ حوزه جهاد و شهادت: 30 سال است که آقا نصرت و اطلس خانم چشم براه بازگشت «محرم» از جبهه اند. 30 سال است که شب و روز گوش به زنگ هستند و چشم به در تا شاید از «محرم» خبر تازه ای برسد یا لااقل نشانه ای، پلاکی یا تکه استخوانی تا مرهمی باشد بر سالها صبوری و چشم انتظاری و خون جگر خوردن پدر و مادر پیرش .

آقا نصرت و همسر صبورش سالهاست که از زخمی کهنه رنج می برند. زخمی که هنوز تر و تازه است و هرگز التیام نمی پذیرد. آقا نصرت سالهاست که در فراق فرزندش مشق صبوری می کند و اطلس خانم در طی این سالها به همه چیز عادت کرده، با دردهای استخوان سوز فراق پسرش خو گرفته اما تا به امروز گم شدن جگرگوشه اش را باور نکرده است. اطلس خانم هنوز منتظر است که محرم روزی از سفر سربازی برگردد و برای همیشه در کنارش باشد. عصر یک روز گرم مرداد به سراغ این خانواده رفتیم و جویای حال و روزگار آقا نصرت پرستار منصوری (پدر شهید) و خانم اطلس چمچمالی مادر بزرگوار این شهید شدیم و با ایشان به گفت و گو نشستیم و برای لحظاتی شریک چشم انتظاری و درد و رنجشان شدیم.

بغض ناتمام

همان اول بسم الله آقا نصرت دلش می گیرد و چشمهایش بارانی می شود. پیرمرد قبل از اینکه سفره دلش را باز کند و چیزی بگوید، یک آن می زند زیر گریه و روی مبل رها می شود. دست به جیب می برد و با دستمالی اشک هایش را پاک می کند . بعد ریز می خندد. طوری که انگار کار هر روزش است که به یاد «محرم» بغض کند و اشک بریزد. اطلس خانم چشم از همسرش برنمی دارد. بنده خدا نگران آقا نصرت است. به دخترش اشاره می کند: «مواظب آقات باش. قلبش درد می کند. ناراحتی براش خوب نیست.».

آقا نصرت دوباره دستمال به گودی چشم های ریزش می کشد تا رد اشک­ها را گم کند اما هنوز سرخی چشم هایش از دور پیداست. دستی به محاسنش می برد و می گوید: «آدم یک درخت را می کارد که میوه اش را بخورد» هق هق گریه امانش نمی دهد و باز چشمهایش به اشک می نشیند. پیرمرد تقلا می کند که از «محرم» چیزی بگوید اما بغض راه گلویش را سد می کند. باید به آقا نصرت حق داد. نقل یکی دو روز نیست که بشود راحت در باره اش حرف زد. نقل 30 سال درد است. نقل سالها چشم انتظاری و خون جگر خوردن است. درد ساده ای نیست که به راحتی با آن کنار آمد و هضمش کرد. زخمی که عمیق و کاری باشد، آدم را از پا در می آورد.

«ماه» محرم

اطلس خانم همچنان نگران آقا نصرت است. هر چند خودش دست کمی از او ندارد. بی قراری اش معلوم است. آقا نصرت را  آرام می کند و می گوید: «اجازه بدهید من صحبت کنم. برای قلب شما خوب نیست.» آقا نصرت میان بغض و گریه، آرام می خندد و چشم هایش ریزتر می شود. اطلس خانم چادر گلدارش را مرتب می­کند و می گوید: «محرم روز عاشورا به دنیا آمد.»  بغض می آید سراغش اما بی اعتنا ادامه می دهد: «محرم چهارمین فرزندم بود. توی مشکین شهر به دنیا آمد. گمانم سال 43 بود. محرم شش ساله بود که از مشکین شهر کوچ کردیم آمدیم به تهران و در محله کیانشهر ساکن شدیم. توی آپارتمان آجری ها بودیم. محرم همانجا بزرگ شد و رفت مدرسه. درسش بد نبود. معدلش 15 یا 16 می شد. وقتی دبستان می رفت ،مدرسه اش نزدیک مدرسه خواهرش بود. هر روز وقتی تعطیل می شد می رفت سراغ خواهرش و با هم بر می گشتند خانه. از بچگی هوای خواهرانش را داشت. بچه بود اما حواسش یه همه چیز بود. بچه فهمیده ای بود.»

مرد کار

آقا نصرت با دقت به حرف های اطلس خانم گوش می دهد. هنوز چشمهایش سرخ است. خدا می داند در دل پیرمرد چه خبر است. حاج خانم تندتند حرف می زند: «محرم مثل پسرم رضا به فوتبال علاقه داشت. رضا خیلی فوتبال دوست بود. با علی پروین و ناصر حجازی هم دوره بودند. حتی چند بار با هم آمدند به خانه مان. محرم هم فوتبالی بود. با رضا با هم می رفتند و بازی می کردند.

وقتی محرم وارد دوره راهنمایی شد رفت سراغ کار. خیلی دوست داشت که کار کند. وقتی زیاد اصرار کرد، گذاشتم پیش یک عطاری و کارش را شروع کرد. آنقدر دل به کار داد که صاحب عطاری با محرم دوست شد. به قدری به محرم اعتماد داشت که شب ها کلید مغازه را  می داد به محرم. به بچه ام خیلی اطمینان داشت. محرم هم درس می خواند و هم کار می کرد. اول دبیرستان را که تمام کرد دیگر نرفت مدرسه. هر چقدر اصرار کردیم فایده نداشت. سه چهار سال در عطاری کار کرد»

تعزیه خوان

کنج دیوار خانه، عکس بزرگی از «محرم» جا خوش کرده. آقا نصرت از روی مبل راحتی بلند می شود و به سمت عکس می رود. می خواهد عکس را بردارد اما دستش نمی رسد. روی شست پا بلند می شود و بالاخره قاب بزرگ عکس را به آغوش می کشد. موهای حنایی رنگ محرم در این عکس دیدنی است.

آقا نصرت کنار حاج خانم می نشیند. به آرامی به عکس محرم دست می کشد و می گوید: «محرم تعزیه خوان بود. هر سال ماه محرم، تعزیه خوانی می کرد. به نقش «حر» علاقه داشت. خودم عضو هیت امنای مسجد 14 معصوم (ع) کیانشهر بودم. این مسجد مال آذری زبان هاست. محرم هم مثل بچه های دیگر ، توی کارهای مسجد کمکم می­کرد. زمان انقلاب با پسرم رضا و عظیم می آمدند مسجد و کار می کردند. هر جا تظاهرات بود با هم می رفتند. محرم 17 شهریور رفته بود میدان شهدا . حتی آنجا دوستش را با تیر زده بودند. آمد خانه و جریان را برای ما تعریف کرد. خیلی فعال بود.»

سرباز تکاور

لهجه اش شیرین و حرف زدنش دلنشین است. آقا نصرت با لهجه آذری می گوید: «پسرم رضا ارتشی بود. وقتی جنگ شد، رفت جبهه. تا آخر جنگ هم جبهه بود. محرم هم علاقه داشت به ارتش. هنوز 17 سالش نشده بود که داوطلب شد و رفت سربازی. هرچقدر گفتیم که پسر جان فعلاً نرو سربازی، اما قبول نکرد. دوره آموزشی اش در بجنورد بود. بعد از تقسیم بندی رفت شیراز و سرباز تیپ 55 هوابرد شیراز شد. محرم سرباز تکاور بود.» 

باز بغض می کند و به عکس کوچک محرم اشاره می کند که با لباس و کلاه تکاوری گرفته است. حاج خانم باز آرامش می کند و می گوید: «محرم قدرت بدنی خوبی داشت. مسئولیت پذیر بود. از بچگی با اینکه سن و سالی نداشت اما اهل برنامه ریزی بود. زمان جنگ با 1000 تومان 45 روز سر می کرد. اهل قناعت بود. خیلی اخلاق خوبی داشت. اگر پول هم بهش نمی دادیم، حرفی نمی زد. فقط می خندید. خود ساخته بود. با اینکه پول زیادی به محرم نمی دادیم اما دو بار از جبهه برایم کادو خرید».

گمشده مجنون

محرم جزو نیروهای ویژه بود. بعد از اینکه خدمت 24 ماهه اش تمام شد، 6 ماه احتیاط خورد. سری آخر که آمد مرخصی گفت: «یک ماه ونیم دیگر خدمتم تمام می شود و زود بر می گردم». بعد از رفتن محرم به منطقه، عملیات بدر شروع شد. تیپ 55 هوابرد شیراز هم در این عملیات بود. توی عملیات (23/12/63) در منطقه شلمچه یکی از دوستان محرم مجروح می شود. محرم می رود سراغ دوستش تا آن را از دست عراقی ها نجات دهد. عراقی ها  آنجا را دو باره می زنند و محرم همانجا گم می شود».

آقا نصرت اشک هایش را پاک می کند و می گوید: «آقا، شما نمی دانید که گم شدن چقدر سخت است. خیلی سخت و مشکل است. رضا و عظیم خیلی گشتند. اما از محرم خبری نشد که نشد. سراغش را از دوستانش گرفتیم، گفتند تا زمانی که ما عقب برگردیم محرم زنده بود بعد نفهیمدیم چی شد. هر دری زدیم به در بسته خوردیم. توی این سالها هر بار تلفن زنگ خورده فکر کرده ایم از محرم خبر دارند. هر کس ورق کاغذی آورده فکر کرده ایم نامه ای از طرف محرم است. واقعاً خیلی سخت است»

صبر جمیل

«بالام وطن یولوندا گدیب» . یعنی پسرم در راه وطن رفته است.اطلس خانم این جمله را می گوید و آرام اشک می ریزد. آقا نصرت تحمل دیدن اشک های همسرش را ندارد. بلند می شود و توی هال قدم می زند. خدا می داند در دل پیر مرد چه خبر است.

حاج خانم روی مبل کمی جابجا می شود و می گوید: «خانم حضرت فاطمه (س) به من صبر داد و الا من نمی توانستم این درد را تحمل کنم. همیشه می گویم ای کاش محرم یک چیزی به من می گفت یا یک کار بدی می کرد تا من اینقدر نمی سوختم . اینقدر ناراحتش نمی شدم. چه کنم که قسمت این بوده. من توکل می کنم به خدا. امیدوارم که آن دنیا محرم را ببینمش.»

آقا نصرت هم دست هایش را به آسمان بلند می کند و می گوید: «من همیشه دعا می کنم و می گویم که خدایا به خاطر خون شهدا ، ارامش و امنیتی که الان داریم از ما نگیر» آقا نصرت قاب بزرگ عکس را بلند می کند و به صورت محرم بوسه می زند . بعد عکس را  سرجای اول خود قرار می دهد. آنگاه آرام می خندد و می گوید: «ببخشید که اذیت شدید، این قصهی ما بود»

گفت و گو : محمد علی عباسی اقدم

نظر شما
پربیننده ها