در میزگرد خبرگزاری دفاع مقدس و دو تن از اسرا مطرح شد/2

زندانبان های عراقی در مراسم امام فاتحه می‌خواندند

وقتی تصمیم گرفتیم که برای امام مراسم بزرگداشت برگزار کنیم فرمانده اردوگاه می‌گفت: «مگر می‌شود در کشور ما برای رهبرتان مراسم بگیرید؟!» به عراقی ها هم گفتیم شما هم می‌توانید شرکت کنید. جالب بود که خود عراقی ها می آمدند و فاتحه می‌خواندند.
کد خبر: ۲۶۶۲۹
تاریخ انتشار: ۱۱ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۹ - 02September 2014

زندانبان های عراقی در مراسم امام فاتحه می‌خواندند

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسرای دفاع مقدس همیشه شنیدنی و سرشار از نکات جالب و پند آموز است. دو تن از اسرای هشت سال دفاع مقدس که سال ها در بند رژیم بعث عراق بودند دعوت ما را قبول و برای نقل خاطراتشان به خبرگزاری دفاع مقدس آمدند. متن پیش رو بخش دوم مصاحبه ای است که قسمت اول آن را اینجا میتوانید مطالعه کنید.

آقای سلیمیان شما از بصره به همین روند که آقای شهریاری منتقل شدند، به بغداد رفتید؟

محمد سلیمیان: بله همین روند برای ما هم بود. به بغداد که رفتیم بازجویی میکردند.

عباس شهریاری: روی فرمانده گردان خیلی حساس بودند و حتما باید میگفتیم چه کسی است.

محمد سلیمیان: سوال های دیگر هم میپرسیدند. ما هم پاسخ های تمسخر آمیزی به آنها میدادیم. از وضع آب و نان سوال میکردند. تبلیغات خیلی وسیعی درباره وضع جامعه ما شده بود. خاطرم هست یک بار در اردوگاه هندوانه آوردند. ما را جمع کردند و گفتند: «میدانید این چیست؟ این هندوانه است، میشکنید و این طور میخورید.» خیلی جالب بود که فکر میکردند ما تا به حال هندوانه نخورده ایم.

عباس شهریاری: بله عراقی ها میگفتند: «باید قسمت قرمز رنگ آن را بخورید، سبزش را نخورید. کسی سوالی ندارد؟» اتفاقا یکی از بچه های مشهد بلند شد و گفت: «این در ایران آنقدر زیاد است که ما خوب هایش را میخوریم. این هایی را که شما آوردید را به گاو هایمان میدهیم!»

محمد سلیمیان: یعنی تبلیغات در این حد اثر کرده بود. فکر میکردند ما بخاطر قحطی، غذا و کمپوت به جبهه آمده ایم. یعنی این قضیه «ساندیس خور» که میگویند، از همان زمان جنگ ریشه دارد. انگیزه ما را درک نمیکنند.

من آن موقع محاسن بلندی داشتم. موقع بازجویی می پرسیدند: «تو آخوندی؟» میگفتم: «نه» دوباره شکنجه میدادند و میگفتند: «دروغ میگویی آخوندی.» جواب میدادم: «نه دروغ نمیگویم آخوند نیستم.» باز میزدند و میگفتند: « نه دروغ نگو تو آخوندی!» که بالاخره گفتم: «بله من آخوندم.» وقتی راستش را میگفتیم فایده ای نداشت. یا مثلا همین رفتار را با سایر بچه ها میکردند و مثلا میگفتند تو پاسداری. میخواستند از این طریق آمار پاسداران را بالا ببرند تا در مبادله جلو تر باشند.

عباس شهریاری: بله مثلا در مبادله، یک سرهنگ با 10 سرباز برابری میکند.

محمد سلیمیان: این ها با همین دیدگاه این کار را میکردند. در بغداد هم همین طور بود.

چند روز در بغداد بودید؟

محمد سلیمیان: سه چهار روز. وضعیت خیلی بدی بود و همان وضع و اتفاقاتی که برای آقای شهریاری پیش آمد برای ماهم حاکم رخ داد.

با آقای شهریاری در یک ماشین که نبودید؟

محمد سلیمیان: نه در اردوگاه باهم آشنا شدیم. همان تونل وحشت و... برای ما هم یکسان بود. حتی این عملیات روانی که میگفتند در اردوگاه غذا و امکانات هست، به ما هم گفته میشد. برای ما در تونل از کابل برق استفاده میکردند. مرا به یک آسایشگاه بردند که همه آذری بودند. در آسایشگاه را باز و مرا به آنجا پرت کردند. چشمانم را باز کردم دیدم عده ای اطراف من هستند. میگفتند: «قارداش، قارداش!» با خودم گفتم این ها کی هستند. به آنها گفتم: « چه می گویید نمیفهمم.» یکی از آنها به فارسی گفت: « کجایی هستی؟» گفتم: «من بچه شاه عبدالعظیم هستم.» گفت: «کدام لشکر بودی؟» گفتم: «لشکر محمد رسول الله(ص)» در همان وضعیت آشفته من، گفت: «آهان! شما باعث شدید که ما اسیر شویم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «قرار بود شما خط را بشکنید.» خیلی ناراحت بودند. یکی از بینشان گفت: «رهایش کنید، کمی آب به او بدهید.» کوزه مانندی به نام «حبانه» بود. به من آب دادند. از حال رفتم. صبح در را باز کردند. باید در گروه های پنج گانه تقسیم میشدیم تا آمار بگیرند.

وضعیت غذا و بهداشت چطور بود؟

محمد سلیمیان:خیلی بد. یکی از بچه ها محاسبه کرد که در کل دوران اسارت ما چند دیگ آش خورده ایم. غذا ثابت بود. غذایی شامل لپه و عدس داشتند.

عباس شهریاری: بگذارید من بگویم که در یک سالی که ثبت نام نشدیم، هر روز چه رویه ای داشتیم. ساعت 3.5 سوت میزدند. که همه اسرا باید به حالت سجده در ستون های پنج تایی مینشستند. آمار میگرفتند. من مسئول آسایشگاه بودم و شمارش میکردم. باید هم تعداد را به زبان عربی میگفتم. باید به آنها احترام میگذاشتیم. هر آسایشگاهی که محکم تر پا می کوبید، بعدا تشویق میشد. ما که اهل پا کوبیدن نبودیم. بچه ها روی پایشان میزدند تا صدای بیشتری تولید شود و بعدا یک کالایی به ما بدهند. در یک سال اول صحبت کردن با سایرین ممنوع بود. آسایشگاه چندین پنجره داشت که مدام از کنار آن سرباز عبور میکرد. اگر با کناری حرف میزدید صبح تنبیه میشدید. ساعت دو، یک چای به ما در سطل میدادند. این را در پتو میپیچیدیم تا ساعت پنج که به آسایشگاه برمیگردیم، سرد نشود. به مرور زمان پولی به بچه ها دادند. با آن پول هرکسی صاحب قاشق و لیوان شد. با گونی و میله، یک دستشویی در گوشه آسایشگاه درست کرده بودیم. اگر کسی کاری داشت، در یک سطل که زیر آن سوراخ و از طریق شلنگ به بیرون منتقل کردیم، انجام میداد. ارتش عراق شامی نداشت. ساعت هشت شب هم رادیو عراق به زبان فارسی را پخش میکردند. رادیو که خاموش میشد همه باید میخوابیدند. تا صبح اگر کسی دستشویی داشت، ممنوع بود که حتی به همان دستشویی که درست کردیم برود. باید تا صبح که در ها باز میشد، تحمل میکرد. مگر اینکه پیر مردی بود و سرباز ها میدیدند تاب تحمل ندارد. 10 دقیقه به اذان نماز صبح میخواندیم. ما یک دست لباس، پتو و بالشت داشتیم. ساعت هفت سوت میزدند و دوباره باید پنج نفره می نشستیم. بعد از شمارش یک سوت میزدند، یعنی آزادباش. بچه ها بعد از آن با سرعت میدویدند. عده ای برای صف دستشویی، عده ای برای گرفتن تشت شستن لباس، عده ای صف سلمانی، عده ای صف بهداری . 1800 نفر به یک باره میدویدند که گاهی به هم برخورد میکردند. اگر نمیدویدید با یک صف طویل مواجه میشدید. عده ای برای صف صبحانه میدویدند که همان آش را میدادند و یازده قاشق به هرکسی می رسید. در هر 24 ساعت هم دو نان ساندویچی سهمیه بود. یک ظرف آشغال هم در آسایشگاه داشتیم. اگر گاهی غذا اضافه میآمد آسایشگاه ها را صدا میزدند که بیایید غذا بگیرید. ما هم سطل آشغال آسایشگاه را خالی میکردیم. غذا را داخل آن میریختیم و بعد تقسیم میکردیم.

بعد از صبحانه برای قدم زدن آزاد بودیم. اما در همین حال هم صحبت کردن با سایرین ممنوع بود. اگر به سرباز میرسیدیم باید خبردار میایستادیم تا او عبور کند. حتی نشستن و یا ماندن در آسایشگاه هم ممنوع بود. ساعت 11 دوباره آمار میگرفتند. نماز را به صورت فرادا میخواندیم. اگر مُهر داشتیم ما را کتک میزدند. حتی یکی از بچه ها با سنگ نماز میخواند. عراقی ها فهمیدند و آن را در دهانش گذاشتند. یک مشت به صورتش زدند و چندین دندانش را شکستند. گریه و خنده، خلاصه همه چیز ممنوع بود. غذا را بچه های خودمان میپختند. وسیله های آشپزی هم از آن مشعل هایی بود که قیر را ذوب میکردند. بچه آن را زیر دیگ گذاشته بودند که باعث ذوب شدن دیگ شد. عراقی ها به خاطر این اتفاق بشدت بچه های آشپزخانه را تنبیه کردند. تا در نهایت فهمیدند که باید مشعل را با فاصله زیادی از دیگ قرار دهند. بعد از مدتی کیفیت غذا هم بهتر شد. غذا را که میخوردیم، گروهی ظرف ها را میبردیم و میشستیم. بعد از ناهار دوباره تا ساعت 3.5 قدم میزدیم.

کسی نقشه فرار به ذهنش خطور کرد؟

عباس شهریاری: نه کسی برای فرار نقشه ای نریخت. تا یک سال این وضعیت همین طور بود. در محرم  و عملیات ها خیلی بچه ها را اذیت میکردند. حضرت آقا، زمانی که امام جمعه بودند در خطبه ها به صلیب سرخ اعتراض کردند. بعد از این موضوع صلیب از ما ثبت نام کرد.

نفرمودید که بین شما ارتشی هم بود یا همگی بسیجی بودند؟

عباس شهریاری: عرض خواهم کرد. در این یک سال همه را میزدند و کاری به ارتشی یا سپاهی بودن نداشتند. از نظر بازجویی در این یک سال همه را بازجویی و تکلیف همه را مشخص کردند. چند ماهی به پایان سال، پاسداران را از بسیجی ها جدا و لباس های متفاوتی برایشان تهیه کردند. یک «پاگون» قرمز برای پاسداران و زرد برای ما دوختند.

لباس شما کاملا زرد بود؟

عباس شهریاری: یک سال اول لباس های سبز نظامی بود و بعدا زرد رنگ شد. چون از یک اردوگاه دیگر، سه نفر با لباس نظامی فرار کرده بودند. به همین دلیل لباس ها را به رنگ زرد تغییر دادند. در آن اردوگاه پاسدار و بسیجی کاملا جدا بود. اگر یک بسیجی با پاسدار صحبت میکرد، سریعا آن بسیجی را میگرفتند و میگفتند حتما تو هم پاسداری که با سایر پاسداران هم صحبتی. بعد هم او را پاسدار میکردند.

چه تفاوتی بین شما و پاسدار ها بود؟

عباس شهریاری: کتک و نظارت بیشتری بود. خیلی بیشتر هم بازجویی میشد.

ارتشی هم داشتید؟

عباس شهریاری: بله ارتشی هم داشتیم. ولی با آنها ملایمت بیشتری انجام میشد. معتقد بودند ارتشی وظیفه اش حضور در جنگ است. از پاسدار ها میترسیدند. حتی یک بار بینی پاسداری خون آمد. سرباز عراقی گفت: « اینجا را بشویید خونش نجس است.» گفتیم: «خب هر خونی نجس است.» گفت: «نه. خون ما و شما نجس نیست. خون این پاسدار ها نجس است!»

محمد سلیمیان: در اردوگاه یک افسری داشتیم که به او «افسر پلنگی» میگفتیم. چهره ای لاغر و خبیث داشت. هنوز چهره اش در ذهن من هست. لباس پلنگی شکل به تن میکرد. به همین خاطر این لقب را به او داده بودیم.

عباس شهریاری: خیلی نامرد هم بود.

محمد سلیمیان: وقتی وارد اردوگاه میشد همه باید خبردار می ایستادیم. در اردوگاه اتاقک کوچکی بود. او به آنجا می رفت. سرباز های عراقی را تشویق میکرد که اگر پاسداری معرفی کنید مرخصی میگیرید. سرباز ها هم این کار را میکردند. کسانی که مشکوک بودند به آن اتاق میبردند. ما به آن اتاقک «اتاق گزینش» میگفتیم. با هم مزاح میکردیم و به کسی که می خواست به آنجا برود میگفتیم: «الان سرلشکر بر می گردی!» در آن اتاق به قدری شکنجه میداد که میگفتی من پاسدارم، حتی اگر پاسدار نباشید. به پاسدار ها «حرص خمینی» میگفتند. به قول آقای شهریاری، عراقی ها معتقد بودند ارتشی وظیفه اش جنگ است. ما را بیش از حد اذیت میکردند. مثلا در مدتی که ما بودیم موسیقی خیلی پخش میکردند. موسیقی هایی از خوانندگان زمان طاغوت، زن و مرد که هنوز هم بعد از سی سال جوانان ما در اتومبیل به آهنگ های آنها گوش میدهند. از لحاظ روانی خیلی فشار میآوردند. مثلا یک بار خواننده ای به آسایشگاه آوردند. ما را جمع کردند گفتند یک ایرانی آمده و میخواهد با شما صحبت کند. در آسایشگاه همان طور که گفته شد با گونی یک فضایی برای قضای حاجت محفوظ کردیم. این فرد گفت: «بله اینجا خیلی خوب به شما میرسند. میبینم که در آسایشگاه یخچال هم دارید!» این را که گفت همه بچه ها خندیدند.

چه کسی بود؟

محمد سلیمیان: از همین خواننده های عاشق غرب .

اسمش یادتان هست؟

محمد سلیمیان: خیلی معروف نبود. خلاصه مسئول آسایشگاه او را توجیه کرد که این یخچال نیست! او آنقدر احمق بود که یخچال را از گونی تشخیص نمیداد. در تلویزیون فیلم میگذاشتند. فیلم هایی مثل صمد. اجبار میکردند که بچه ها نگاه کنند. یا به امام (ره) توهین میکردند که بچه ها با دیدن آن اشک میریختند. همه مان جوان بودیم. عراقی ها میگفتند: « شما دیوانه اید این ها را ببینید کیف کنید!» خیلی تلاش میکردند که از نظر فرهنگی روی بچه ها کار کنند.

دیگر چه کسانی را برای سخنرانی میآوردند؟

محمد سلیمیان: افراد مختلفی. معروف ترین آنها شیخ علی تهرانی بود. البته قبل هم سخنرانی های او را پخش میکردند. معتقدم او به این دلیل به عراق پناهنده شد که از نظر شخصیتی کم آورده بود. یادم هست از یکی از سران نظام یاد میکرد و میگفت: «فلانی برای ما چای می آورد اما حالا به اینجا رسیده.» مثل اینکه خیلی عقده ای شده و خودش را باخته بود. مارش نظامی خودشان را در زمان پیروزی هایشان پخش میکردند. زمان های عملیات، اگر ما را میزدند متوجه میشدیم که شکست خورده اند.

البته این را هم بگویم که ما نباید از آزاده ها تقدس سازی کنیم. در بین ما همه جور آدم از جاسوس و بریده بود.

این آدم ها چه تعدادی بودند؟

محمد سلیمیان: از بچه های جنوب و اردبیل جاسوس داشتیم. این ها علت داشت. طرف مثلا بخاطر یک نخ سیگار که به او فشار میآورد، با عراقی ها همکاری میکرد.

 

چطور جاسوسی میکرد؟

محمد سلیمیان: مثلا بین بچه ها بود. میرفت میگفت فلانی پاسدار است و به او یک قرص نان یا یک نخ سیگار میدادند. به بعضی ها به قدری فشار میآمد که تفاله های چای را در کاغذ میگذاشتند و به عنوان سیگار میکشیدند. دربین ما افراد متاهل،حتی نوه دار وجود داشت و وابستگی به خانواده فشار روانی زیادی روی آنها میآورد. ما پیرمردی به نام «حاج عباس روز خوش» داشتیم. او برای بچه های جنوب یک پا «حاج بخشی» و  بمب روحیه بود. حتی ما یک توده ای داشتیم. او در هنگام فرار از ایران به عراق آمده بود تا از آنجا به اروپا برود. عراقی ها هم که اسیر کم داشتند هرکه را میگرفتند، اسیر میکردند. این داد می زد و میگفت: « این ها دشمن من هستند مرا اشتباهی گرفته اید.» ولی عراقی ها به او بها نمیدادند. حتی ما یک سربازی داشتیم که به عمد اسیر شده بود که از آنجا به اروپا برود. اصلا نمیتوانست نماز شب خواندن بچه ها را تحمل کند. این طور نبود که همه بچه های یک دست باشند، همه طور آدمی بودند.

آقای شهریاری! ماجرای شیخ علی تهرانی را کمی بیشتر توضیح بدهید.

عباس شهریاری: ابتدا اجازه دهید عرض کنم کسانی که میبریدند، علتش چه بود. این ها معمولا بسیجی و سپاهی نبودند. یا سرباز، که به زور آمده و بعضی ارتشی هایی از قبل انقلاب بودند. حتی ما یک نفر داشتیم که به او «احمد زغالی» میگفتند. علت را که میپرسیدیم، میگفت: «من کارمند بهزیستی بودم. لب مرز آمدم که کرد ها مرا گرفتند و به ازای دو گونی زغال، به عراقی ها دادند.» عراق مدام تبلیغ میکرد هرکه در ایران راحت نیست، به عراق بیاید ما از آنجا او را به اروپا میفرستم. در حالی که به محض اینکه طرف پایش را در عراق می گذاشت به لیست اسرا اضافه میشد. این ها بین ما و دنبال هدف خاص خودشان بودند. وقتی کم می آوردند همکاری میکردند. بچه ها بعد از مدتی به این نتیجه رسیدند که این ها را جذب کنند. یکی از بچه ها که الان هم از مسئولین مملکت است کنار یکی از همین افراد نشسته بود. من دیدم چیزی برایش میخواند. نزدیک که شدم شنیدم ترانه میخواند! گفتم : «چرا ترانه میخوانی؟» که گفت: «برایش دعای کمیل میخوانم! این ترانه الان برای او دعای کمیل است!» من با خودم گفتم این چه میگوید. بعد از مدتی علت را جویا شدم و گفت: «این فرد الان پرت است. برای اینکه با او آشنا شوم و به خط بیاورم برایش ترانه میخوانم. فردا نماز و قرآن به او یاد میدهم.» واقعا هم این طور بود. همه آن جاسوس ها مدتی بعد که برخورد بچه ها را میدیدند شرمنده میشدند. بعد ها حتی خود عراقی ها هم این جاسوس ها را بخاطر همکاری نکردن، تنبیه میکردند.

یک سال اول اسارت، ماه رمضان به تابستان خورد. هوای موصل شب ها خنک و روز ها بسیار گرم بود. در یکی از روز های ماه رمضان، سوت کشیدند. سوت های وسط روز یعنی اینکه همه باید در محوطه جمع شویم. دیدیم میز و بلندگو دستی آوردند.  تعدادی سرباز آمدند و با تیربار مسلط بر ما بودند. پایین و در آسایشگاه ها کسی مسلح نمیآمد. در باز شد. متوجه شدیم فرمانده و یک روحانی میآیند. جلو که آمد دیدیدم شیخ علی تهرانی است. روی صندلی نشست و اول کمی گریه کرد. بعد از آن شروع به نفرین کرد و گفت: «خدا ذلیلشان کند شما را به جنگ کشاندند و خودشان در ناز و نعمت هستند!» به امام(ره) توهین کرد بعد هم گفت: «من با او هم حجره بودم. او پشه را نمیکشت حالا جوانان را به کشتن میدهد. من در بغداد دیده ام موشک 3 متری را در کوچه یک متری زده اند. این چه مسلمانی است؟» جالب بود که اصلا جنایات صدام را نمیگفت. بعد هم کمی مسائل شرعی مطرح کرد و گفت: « اگر اینجا روزه نگیرید هم اشکالی ندارد.» نیم ساعتی این حرف ها را زد و گفت: « من به شما وقت می دهم هر سوال شرعی دارید از من بپرسید. چون خبر دارم شما اینجا روحانی ندارید.» نمیدانست که ما چندین روحانی در بین خودمان داریم که لو نرفته اند. یکی از بچه های جنوب به نام عبدالرحمن مرارت بلند شد و گفت: «من سوال دارم.» شیخ علی تهرانی گفت: «خب بفرمایید» او هم گفت: «نه. تا به عراقی ها نگویید به من کاری نداشته باشند سوال نمیپرسم.» شیخ علی گفت: «نه اینها به تو چه کار دارند، سؤالت را بپرس.» بعد که شیخ علی این حرف را زد، عبدالرحمن به عربی گفت: «ای افسران و سربازان عراقی، ای برادران ایرانی، مرگ بر شیخ علی تهرانی» سه بار شعار داد و بعد گفت: «تو اصلا شرف و غیرت داری؟ اینجا آمده ای به امام توهین میکنی؟» عراقی ها که متوجه شعار او شدند میخواستند اقدام کنند اما به احترام شیخ علی چیزی نگفتند. بعد که این حرف ها را زد، نفر بعدی هم بلند شد و این شعارها را تکرار کرد و بعد اوضاع بهم ریخت. فرمانده اردوگاه هم به سربازان اشاره کرد. شیخ علی را از در بیرون بردند. هرکه هرچه دستش بود برداشت و به اسرا حمله کرد. عده ای درختچه های محوطه را از زمین خارج کردند عده ای با فانسقه عده ای با کابل و ... شروع کردند به زدن بچه ها. در بین زدن ها چندین چشم کور شد و مجروحان زیادی به جا ماند. بعد از این ماجرا مدتی آب را قطع کردند. گفتند ریش و سر را با تیغ بزنید. با یک لیوان آب 10 یا 12 نفر ریش میزدیم. حتی باید پنج یا شش نفر به طور مشترک از یک تیغ استفاده میکردند.

واکنش شیخ علی تهرانی چه بود؟

عباس شهریاری: این شعار ها را که شنید خیلی دستپاچه شد و عراقی ها سریع او را خارج کردند. عراقی ها کسی را هم که شعار داده بود، با خودشان بردند. همه دست به دعا شدیم. با خودمان گفتیم حتما اعدامش میکنند. دیدیم بعد از افطار برگشت. عراقی ها با او صحبت کردند که چرا این حرف ها را زده ای. او هم گفته بود: «شیخ علی نباید به امام و شهدا توهین میکرد.» شیخ علی گفته بود: « به احترام من کاری با او نداشته باشید.» حتی افطاری هم به او دادند. بعد از یک ماه دوباره «عبدالرحمن» را صدا کردند. گفتیم دیگر برگشتی ندارد. دوباره دست به دعا شدیم. بعد از یک هفته دیدیم عبدالرحمن با یک بسته به اردوگاه برگشت و مدام هم دست تکان میدهد. از دیدنش تعجب کردیم با خودمان گفتیم این را چرا اعدام نکردند این چیست در دستش. گفتیم: «عبدالرحمن قضیه چه شد؟» گفت: «مرا پیش شیخ علی در بغداد بردند. دوتا اتاق دو در شش به او داده اند و با زن و بچه اش آنجا زندگی میکند. شیخ علی از من سوال پرسید که با تو چه کردند من هم گفتم کاری نکردند. بعد هم علت کارم را پرسید من هم جواب دادم که تو نباید این حرف ها را بزنی. شیخ علی هم گفت من که این حرف ها را زدم تو نباید شعار میدادی الان هم تو را اینجا آوردم تا ببینم با تو کاری کرده اند یا نه چون به تو قول دادم که کاری نداشته باشند. الان چیزی میخواهی؟ من هم گفتم نه چیزی نمیخواهم. شیخ علی گفت میخواهی به زیارت بروی. من هم گفتم اگر مرا ببرند، میروم.» خلاصه عبدالرحمن را به نجف و کربلا برای زیارت بردند. بعد هم برای همه اردوگاه تربت کربلا گرفته بود. بالاخره به اردوگاه برگشت و تا آخر اسارتش هم با بود و در نهایت هم به ایران بازگشت. اما واقعا از خود گذشتگی کرد. بعد از این ماجرا عراقی ها دیگر کسی را برای سخنرانی نمیآوردند.

خاطره دیگر اینکه یادم هست تعدادی کرد از همین امثال زغالی و مشتاق مهاجرت در بین ما، شیطان پرست بودند. این ها معتقد بودند که شیطان در آفتابه لانه میکند! به همین خاطر کف آفتابه را سوراخ میکردند. حریفشان نمیشدیم و کاری از دستمان بر نمیآمد. به هر زحمتی مجبور می شدیم آفتابه ها را تعمیر کنیم.

خلاصه بعد از ثبت نام ورق برگشت و کم کم نماز جماعت در کل اردوگاه برگزار میکردیم. شب های جمعه دعای کمیل و هر روز عصر احکام و تاریخ اسلام داشتیم.

حاج آقای ابوترابی هم در اردوگاه شما بودند؟

عباس شهریاری: ایشان اردوگاه کنار ما بودند. ما یک درمانگاه در اردوگاه داشتیم که فقط قرص و شربت میداد. از هر چهار اردوگاه به آنجا منتقل میشدند. حواس سربازان بود که بیماران با هم صحبت نکنند. کفش های ما همه یک رنگ و ضخیم بود. این کفش ها را برش میدادیم و نوشته ای داخل آن جاسازی میکردیم. بعد در بیمارستان کفش هایمان را عوض میکردیم و به اردوگاه خودمان برمیگشتیم. این طور اطلاعات و صحبت های حاج آقا منتقل میشد.

خاطره خاصی از آن ایام در ذهنتان هست؟

عباس شهریاری: بحث تلویزیون را برایتان نقل کنم. اول که تلویزیون را آوردند همه 1800 نفر را در دو آسایشگاه جمع میکردند. یعنی جایی که 130 نفر گنجایش داشت را با 900 نفرمملو از جمعیت می شد. از تلویزیون ها مدام فیلم و ترانه نمایش می دادند. بعد هم تلویزیون را جمع میکردند. مدتی بعد برای هر آسایشگاه تلویزیون آوردند. ما هر جمعه باید کل آسایشگاه را شلنگ میگرفتیم. دیدیم این تلویزیون خیلی بد است. یکبار که قرار شد آسایشگاه را بشوییم، تصمیم گرفتیم تلویزیون را هم آب بگیریم! بالاخره تلویزیون را سوزاندیم. عراقیها گفتند: «چرا روی تلویزیون آب گرفتید؟»

گفتیم: «شستیم دیگر. خود شما گفتید همه چیز را بشویید!» بعد هم عراقی ها شروع کردند به فحش دادن و گفتند: «مگر نمیدانید تلویزیون چیست؟» ما هم گفتیم: «ما اصلا در ایران تلویزیون نداریم!» عراقی ها به این نتیجه رسیدند که تلویزیون را جایی بگذارند که دست ما به آن نرسد. این هم طرح جاسوس ها بود. تلویزیون را رو به  قبله گذاشتند تا موقع نماز چشم بچه ها به آن بیافتد. آسایشگاه شماره یک، روی تلویزیون را به سمت دیوار چرخانده بود. عراقی ها هم بخاطر این کار، آنها را سه روز در آسایشگاه بدون آب و غذا و دستشویی حبس کردند. بالاخره با تلاش بچه ها با هر زحمتی به آنها آب و غذا میرساندیم. بعد از مدتی همه آسایشگاه ها این طرح را اجرا کردند. آسایشگاه ها چند وقت یک بار عوض میشد. ما به آسایشگاهی رفتیم که تلویزیون نداشت. وقتی عراقی ها میخواستند برای ما تلویزیون بگذارند، من به عنوان ارشد گفتم: « تلویزیون نمیخواهیم.» با این حرف مرا به زندان انفرادی بردند و سایر بچه ها را هم در آسایشگاه حبس کردند.

مسئولین آسایشگاه ها چطور انتخاب میشدند؟

عباس شهریاری: مسئول آسایشگاه را ابتدا عراقی ها از بین همین جاسوس ها انتخاب میکردند که برخوردشان با ما، از خود عراقی ها بدتر بود. بعد از ثبت صلیب ما گفتیم می خواهیم مسئول آسایشگاه را  خودمان انتخاب کنیم. عراقی ها مخالفت کردند. ما هم گفتیم: «اصلا مسئولی نداریم.» مسئول که نباشد عراقی ها نمیتوانند کسی را بازخواست کنند که چرا مثلا بچه ها نخوابیدند و... .

بالاخره عراقی ها مجبور شدند به خواسته ما تن دهند. به چند تا از بچه ها پیشنهاد میدادیم که مثلا او مسئول اردوگاه شود. برای اینکه لو نرود چندین کاندید معرفی میشدند. از قبل هماهنگ میکردیم که به چه کسی رای بیشتری بدهیم که حساسیت ایجاد نشود.

به ماجرای تلویزیون برگردیم.

عباس شهریاری: به هر حال همه ما مسئولین اردوگاه ها را به انفرادی بردند. در یک اتاقک کوچک از ما نگهداری کردند. بعد به قدری اعتراض کردیم و به در کوبیدیم که به یک زندان پشت آشپزخانه منتقل شدیم. گفتند: « باید اینجا سرپا بایستید.» اگر پایمان را بلند میکردیم میزدند. یک شبانه روز سرپا بودیم. دیدیم این طور نمیشود. گفتیم: «می خواهیم نماز صبح بخوانیم.» گفتند: « فرادا.» گفتیم: «نه فقط جماعت.» با اصرار ما بالاخره قبول کردند. با بچه ها هماهنگ کردیم که بعد از سلام نماز، دراز بکشیم و همدیگر را بگیریم و از جا بلند نشویم. هرچه این سرباز ها کتک زدند از جا بلند نشدیم. بالاخره نا امید شدند و رفتند. بعد از مدتی در باز شد. صبحانه آوردند. گفتند: «بلند شوید صبحانه بخورید.» ما گفتیم: «صبحانه نمی خواهیم.» سرباز عراقی گفت: «به شرفم با شما کاری ندارم.» عرب وقتی به شرفش قسم بخورد یعنی حقیقت را میگوید. یکی از بچه ها اهواز گفت: «بچه ها بلند شوید، راست می گوید.» صبحانه را که خوردیم، دوباره خوابیدیم. بعد از مدتی سرباز عراقی آمد گفت: «فرمانده اردوگاه شما را خواسته. باید به جلسه بروید.» گفتیم: «نمیرویم.» گفت: «به شرفم برای جلسه شما را خواسته اند.» به جلسه رفتیم. دیدیم فرمانده شروع کرد به فحش دادن. فرمانده گفت: «چرا اعتصاب کردید؟ همه شما باید استعفا بدهید.» ما گفتیم: «مگر ما را شما استخدام کرده اید؟ الان هم بچه ها دیگر ما را نمی خواهند.» فرمانده گفت: «چرا؟» گفتیم: «بچه ها میگویند شما توان ندارید که به عراقی ها بگویید تلویزیون نمیخواهیم.» گفت: «ما میخواهیم شما سرگرمی داشته باشید. اصلا به جهنم که نمیخواهید. الان میگویم تلویزیون ها را ببرند.» بچه ها در این مدت که ما را به انفرادی بردند، عراقی ها را کلافه کردند.

کسی بود با بردن تلویزیون ها مخالفت کند؟

عباس شهریاری: بله، اما نمیتوانستند مخالفتشان را اعلام کنند. صبح، عراقی ها برای بردن تلویزیون ها آمدند. صد نفر از بچه ها تلویزیون ها را پایین آوردند و الله اکبر گویان به بیرون بردند.

خاطره دیگر اینکه یک بار گفتند میخواهیم برایتان «سن تئاتر» درست کنیم و در آن تئاتر نمایش دهیم. از خود بچه ها برای ساختن سن استفاده کردند. بچه ها مدام از زیر کار در میرفتند. دو ماهی طول کشید تا کار ساخت آن تمام شد. مدام به صلیب اعتراض میکردیم که ما اصلا تئاتر نمیخواهیم. خلاصه قبول کردند. سن تئاتر را در کمتر از یک ساعت تخریب کردیم. حتی یک جانباز با دندان هایش گونی خاک را به باغچه میبرد.

تنها مسئله مانده، فوتبال بازی کردن بود. گاهی با آنها مسابقه میدادیم. سیاست مسئولین اردوگاه بعد از ثبت نام صلیب این شد که با عراقی ها کمی راه بیاییم.

به هر حال کار یک روز و دو روز نبود.

عباس شهریاری: بله خب. البته سرباز ها مدام تغییر میکردند که با ما آشنا نشوند.

آقای سلیمیان! یک مسئله مطرح در این زمینه قطعنامه 598 است. بفرمایید واکنش شما و فضای اردوگاه در زمان تصویب آن چطور بود؟

محمد سلیمیان: ما اواخر اسارت اردوگاهمان عوض شد. چون عراقی چند وقت یک بار افرادی را شناسایی میکردند که به نظرشان مسئولیت اتفاقات اردوگاه با آنها بود. به همین خاطر جای بعضی ها را عوض میکردند. من و هفت یا هشت تا از بچه ها را صدا کردند. ما را به اردوگاه موصل شماره چهار منتقل کردند. ما در اردوگاه اطلاعاتی از وضع جبهه ها داشتیم. وقتی خبر قبول قطعنامه رسید همه بچه ها گریه میکردند.

شما انتظار داشتید ایران عراق را تصرف کند و در اردوگاه باز شود و ایرانی ها را ببنیید؟

محمد سلیمیان: بله خب. ما اصلا فکر آزادی نداشتیم. معتقد بودیم پیروز خواهیم شد. منتهی ما در موصل و خیلی از جبهه ها دور بودیم. ولی تصور ما یا پیروزی و یا شهادت بود. اصلا پیشبینی قطعنامه و صلح را نمیکردیم. اصلا صدام را این طور نمیدیدیم که بخواهد قطعنامه ای بپذیرد. بچه ها به محض شنیدن خبر قطعنامه بسیار ناراحت شدند.

این فضا یک دست بود؟ یعنی همه اسرا همین حس و حال را داشتند؟

محمد سلیمیان: اکثرا این طور بود. عراقی ها البته خوشحالی و تیر اندازی میکردند. بعد ها که پیام امام (ره) را خواندیم، تشبیه قطعنامه به جام زهر خیلی برایمان تعجب به همراه داشت.

پیر مردی به نام «حنیفه» در اردوگاه ما بود. صلیب هر چند وقت یکبار یکی از اسیران را آزاد میکرد. یکبار حنیفه را خواستند که آزادش کنند اما بعد از مدتی برگشت. عراقی ها قابل اعتماد نبودند. تا زمانی که پایمان را در خاک ایران گذاشتیم برایمان باور پذیر نبود.

ارتحال امام(ره) برایتان چطور گذشت؟

محمد سلیمیان: این یک مصیبت عظیم برای ما بود.

عباس شهریاری: ما یک مسئول اردوگاه ایرانی هم داشتیم. هر آسایشگاه هم مسئول دیگری داشت. این مسئول اردوگاه یک اتاق جداگانه داشت.

این مسئول اردوگاه چطور انتخاب میشد؟

عباس شهریاری: با همان رویه انتخاب مسئول آسایشگاه.

محمد سلیمیان: البته اولویت عراقی ها در این انتخاب ها ارتشی ها بودند. چون معتقد بودند که آنها منظم تر هستند.

عباس شهریاری: بله. ما که در اتاق مسئول اردوگاه نشسته بودیم برای جلسات، روزنامه های عراقی آمد. نوشته بود: حال امام(ره) خوب نیست. این خبر در اردوگاه پیچید. بچه ها دست به دعا شدند. روز ارتحال امام(ره)، عراقی ها سریعا رادیو را روشن کردند.

واکنش عراقی ها به خبر رحلت امام(ره) چه بود؟ خوشحالی میکردند؟

عباس شهریاری: نه اصلا جرات چنین کاری نداشتند. این خبر که منتشر شد، خیلی ها بر سرشان میزدند خیلی ها حتی غش کردند. تا چند روز بچه ها غذا نمیخوردند. ما به عراقی ها گفتیم: «باید برای امام ختم برگزار کنیم.» فرمانده اردوگاه گفت: «این شدنی نیست. شما در خاک عراق برای رهبرتان ختم بگیرید؟» گفتیم: «هر روز باید یک آسایشگاه ختم بگیرد. تا هفت روز ما ختم و تا سه روز عزای عمومی داریم. اگر این طور نشود ممکن است اتفاق ناگواری رخ دهد.» فرمانده اردوگاه با مقامات بالاتر هماهنگ و بالاخره قبول کردند. ما با پتو های مشکی دیوارهای آسایشگاه را پوشاندیم. یک حسینیه درست کردیم. آقای «علی لو» که الان نماینده مجلس هم هستند قرآن خواندند. به عراقی ها هم گفتیم شما هم میتوانید شرکت کنید. جالب بود که خود عراقی ها میآمدند و فاتحه میخواندند. این داغ بر دل بچه ها ماند.

یک خاطره دیگر کربلا هم هست. صدام برای تبلیغات در روزنامه ها گفته بود میخواهیم اسرا را به کربلا ببریم. اولین گروه بین اردوگاه ها، اردوگاه ما و در اردوگاه هم اولین آسایشگاه، آسایشگاه ما بود. ما ابتدا خوشحال شدیم چون آرزوی ما کربلا رفتن بود. بعد که مشورت کردیم بچه ها گفتند ممکن است پشت این قضیه اهدافی باشد. صدام که دلش برای ما نسوخته است. احتمالا میخواهد استفاده تبلیغاتی کند. امام حسین (ع) به این کربلا رفتن

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار