در میزگرد خبرگزاری دفاع مقدس با حضور دو تن از اسرا مطرح شد

با قبول قطعنامه، بدون شلیک حتی یک گلوله ۷۰۰ اسیر دادیم

در آتش بس کسی دستور تیر نداشت. دستور اکید تیر اندازی نکردن بود. وقتی می‌گویند تیراندازی نکنید، دستور؛ تیراندازی نکردن است.
کد خبر: ۲۶۶۴۰
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۱ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۰ - 02September 2014

با قبول قطعنامه، بدون شلیک حتی یک گلوله ۷۰۰ اسیر دادیم

به گزارش دفاع پرس، دفاع مقدس تجلی گاه ارزش ها و آرمان های انقلاب اسلامی است. یکی از بخش های مهم در طول هشت سال دفاع مقدس مقوله اسارت و آزادگان به شمار میرود. حدود 50 هزار اسیر ایرانی در بند رژیم بعث عراق بودند. خاطرات اسرایی که سال ها در شرایط سخت سپری کردند قطعا پر از نکات قابل تامل و شنیدنی است. به همین خاطر با دو تن از اسرای ارتش جمهوری اسلامی مصاحبه ای ترتیب دادیم تا پای صحبت آنها بنشینیم و خاطراتشان را بشنویم، که حاصل را در ادامه میخوانید.

ابتدا معرفی از خودتان داشته باشید و نحوه و مدت اسارت خود را هم تشریح بفرمایید.

سرهنگ فلاح دوست: شعاع الدین فلاح دوست، صاحب یک فرزند هستم و با درجه سرهنگی در ارتش خدمت میکنم. سال 1360 در ارتش جمهوری اسلامی ایران استخدام شدم.  فرمانده گروهان تکاور لشکر 77 در زمان جنگ بودم. در تاریخ 29 مرداد 67 در فکه به اسارت ارتش بعث در آمدم. بعد از اعلام آتش بس، یگان ما دستور داده بود که گروهان تکاور تا جایی که میتواند به نیروهای عراقی نزدیک و آنجا مستقر شود. این اتفاق در فاصله ای رخ داد که من در مرخصی بودم. یک هفته ای به تهران آمدم، وقتی به جبهه برگشتم دیدم یگان ما که پراکنده بود جلو رفته است. من که به منطقه رسیدم ظهر بود و فکر میکنم در ماه محرم هم قرار داشتیم. گفتند گردان در خط مستقر شده. خاطرم هست در همان منطقه پراکندگی گردان، افسر رکن چهار ما با یک تویوتا آمد و گفت: «وضع خط خوب نیست، عراقی ها به خطر ریخته اند و آقای جعفری صبح برای مذاکره رفته و هنوز هم برنگشته است.» آقای جعفری آن زمان سرپرست گردان بودند. من گفتم : «به خط میروم تا ببینم چه خبر است.» به من گفتند: «اگر به خط بروی، سر از الرمادیه در میآوری وضع خط خیلی خراب است.» با این حال به خط رفتم، دیدم که بله همین طور است. وضع خط خراب بود تانک ها و نیروهای عراقی در منطقه هستند و نیروهای ما هم به طور پراکنده حاضرند. من چون تازه به این گردان منتقل شده بودم خیلی با سایرین آشنا نبودم.گشتم ببینم کسی را پیدا خواهم کرد که بشناسم یا نه. متوجه شدم یک تویوتا آمد و در کنار رودخانه «دویرج» نیرو پیاده کرد. چهره راننده برایم آشنا بود فهمیدم افسر حفاظت تیپ دو است. از او پرسیدم کجا میرود. گفت: «میروم سرباز هایی که پراکنده شده اند را جمع کنم.» من هم کنار ایشان سوار تویوتا شدم و باهم جلو رفتیم. رفتن ما همانا و برنگشتن ما همانا. وقتی ما میرفتیم ماشین های سازمان ملل هم در منطقه بودند حتی وقتی جلو رفتیم ماشین های سازمان ملل از روبرو میآمدند.

افسر های لشکر هم داخل آن نشسته بودند به ما گفتند: «کجا میروید؟» ما هم گفتیم: «میرویم سرباز هایی که در منطقه پراکنده هستند جمع کنیم.» گفتند: «لازم نیست برگردید. ما رفتیم صحبت کردیم و قضیه حل شده. شما هم پشت سر ما برگردید و بیایید.»

جاده ای که ما در آن بودیم باریک بود یعنی ماشینUN  (سازمان ملل) که از کنار ما رد شد، ما کمی جلو تر رفتیم تا دور بزنیم. دور که زدیم یک ستون تانک عراقی بین ما و ماشین UN فاصله افتاد. یعنی آنها میخواستند رد شوند به سمت یگان خودشان بروند که ناگهان جلوی ما را گرفتند. ما دو نفر را نگه داشتند و پیاده کردند. چون آتش بس هم بود ما نباید کاری میکردیم. هرچه با زبان بی زبانی با آنها صحبت میکردیم که ما با همان ماشین UN   (سازمان ملل) بودیم به خرجشان نمیرفت و ما را با خودشان بردند. به همین سادگی اسیر شدیم. غروب ما را به العماره بردند.

دو سه روزی در العماره نگهمان داشتند بعد از دو سه روز ما را به پادگان الرشید بغداد بردند. 45 روز در پادگان الرشید بودیم و بعد ما را به تکریت منتقل کردند و در اردوگاه 19 مستقر شدیم و تا پایان اسارت آنجا بودیم.

جالب است برای شما بگویم در زمان آتش بس، به قدری نیروهای ایرانی و عراقی به هم نزدیک بودند که شب ها عراقی ها به عنوان مهمان به سنگر ایرانی ها میآمدند!

واقعا؟! اولین بار است میشنوم!

سرهنگ فلاح دوست: بله، خب آتش بس بود. میخواستند بدانند هشت سال با چطور آدم هایی میجنگیدند. عراقی ها از این مسئله ایراد گرفتند. گفتند: «شما که اینقدر به ما نزدیک شدید درست نیست، بروید آن طرف رودخانه مستقر شوید. بین دونیروی متخاصم یا باید مانع طبیعی باشد، یعنی چه در سنگر هم مهمانی بگیریم!» فرمانده لشکر ما این خواسته را نپذیرفت. میگفت: «همان جا بمانید، حتی اگر با تانک هایشان از روی شما رد شدند همانجا بمانید.» عراق هم همین کار را کرد. در آن روز حدودا 700 نفر از یگان های ارتش اسیر شدند.

این 700 نفر مقاومت نکردند؟

سرهنگ فلاح دوست: در آتش بس کسی دستور تیر نداشت. دستور اکید تیر اندازی نکردن بود. وقتی میگویند تیراندازی نکنید، دستور؛ تیراندازی نکردن است.

پشیمان نشدید که چرا مقاومتی نکردید؟

سرهنگ فلاح دوست: دستور را اجرا کردیم. اگر ما کاری میکردیم نقض آتش بس میشد.

بعد از آتش بس عراق حمله کرد و آقای محسن رضایی پیام فرستادند که ما میتوانیم وارد خاک عراق شویم. امام فرمودند فقط از مرز بیرونشان کنید.

سرهنگ فلاح دوست: بله خب خیلی از اصول را ایران رعایت کرد.

آقای ملک علایی شما چطور؟

سرهنگ ملک علایی: بنده اصغر ملک علایی، سرهنگ بازنشسته ارتش جمهوری اسلامی ایران هستم. در تاریخ 21 تیر 1367 در تکی که عراق انجام داد، در حدود ساعت 12 ظهر که درگیری هایی بین ما و نیرو های عراقی پیش آمده بود به اسارت در آمدیم. به خاطر مقاومت هایی که کردیم خیلی مارا با قنداق تفنگ کتک زدند. عراق از چهارم تیر ماه عملیات ها را از قسمت جنوب و حاجی عمران شروع کردند. خود ما هم بخاطر تغییر و تحولاتی که دیده بودیم احتمال حمله عراقی ها را میدادیم. در روز 21 تیر به پایگاه ما حمله کردند. من در تیپ چهل سراب بودم. در محور کناری ما لشکر 16 قزوین حضور داشت. من چون فرمانده گروهان ادوات بودم برای هماهنگی و تنظیم گلوله های توپخانه رفتم. برای جلو گیری از تداخل آتش من و افسر رکن سه و افسر رابط توپخانه به خط رفتیم تا ثبتی ها را بررسی کنیم که مکان های مشترکی را ثبت نکرده باشیم. ساعت چهار صبح به همین دلیل به خط رفتیم و ساعت شش صبح بود که عراق عملیات کرد. درگیر شدیم و درگیری تا جایی پیشرفت که من برای اینکه با یگان خودم ارتباط برقرار کنم به سمت خمپاره 120 رفتم و بیسیم پیدا کردم و دستورات آتش را میدادم. در محور سمت چپ ما که لشکر قزوین بود شیمیایی زدند و از این طریق شکاف ایجاد و ما را محاصره کرد ند.

درگیری ها تا 12 ظهر طول کشید و محاصره عراقی ها بیشتر شد من به سمت 107 آمدم و در آنجا هم درگیری به صورت تن به تن در آمد. ما محاصره شده بودیم از طرفی گلوله ای برای مقاومت نداشتیم واحد های عقب تر ما هم چنین شرایطی داشتند. در نهایت به اسارت عراقی ها در آمدیم.

شما چند نفر بودید که اسیر شدید؟

سرهنگ ملک علایی: از واحد ما چهار نفر باقی ماند که با خود من پنج نفر بودیم. برخورد اولیه شان خیلی بد بود. بعد ما را داخل سنگری برای گرفتن اطلاعات بردند که مدام طفره میرفتیم. بعد از اینکه اطلاعاتی از ما بدست نیاوردند، با یک بی ام پی ما را به عقب بردند.

سرهنگ فلاح دوست: ما را روی بی ام پی نشانده بودند.

سرهنگ ملک علایی: بله هم روی آن و هم داخلش را پر کرده بودند. اما ما داخل بودیم. شب شده بود که به عراق رسیدیم. بعد هم ما را به العماره منتقل کردند و در یک اتاق نگه داشتند. میگفتند 750نفر آمار است. یادم نمیرود به شدت تشنگی بر بچه ها فشار آورده بود. سرباز عراقی وارد اتاقی که ما بودیم شد و یک ظرف آب برای ما آورد. یکی از بچه ها به قدری تشنه شده بود که این ظرف را سر کشید و همزمان هم عراقی ها به شکم او لگد میزدند. اما او فقط آب را میدید و اصلا درد را احساس نمیکرد. یک بار دیگر تانکر های عراقی آمده بودند که تانکر های کوچک را در العماره پر کنند. سربازی از دور دوان دوان به سمت شلنگ تانکر رفت و آن را به دهان گرفت. شلنگ با آن بزرگی و فشار آب را در دهانش گذاشت. ناگهان دیدیم که شکم او ترکید و شلنگ دیگر از دهانش بیرون نمیآمد. بعد از مدتی که در العماره بودیم ما را برای فیلمبرداری بردند. سرباز ها را به خط و فیلمبرداری کردند. یکی از افسرهای عراقی گفت ساعت هشت فیلم شما را در تلویزیون عراق پخش میکنند. بعد از العماره ما را به تکریت بردند. تکریت زادگاه صدام بود و چندین اردوگاه عراقی هم در آنجا ساختند. ساعت چهار صبح بود که وارد تکریت شدیم. دیدم یکباره در باز شد و یکی از دوستان و همدوره ای های من وارد شد.  خیلی لاغر شده بود. پرسیدم: «چند روز است به اسارت در آمدی؟» گفت: «من چهارم تیر اسیر شدم.» وضعیت بهداشت خیلی بد بود، چندتایی از بچه ها به بیماری «گال» مبتلا شده بودند. بعد از تصویب قطعنامه برای اینکه ما را در لیست صلیب سرخ ثبت نکنند به زندان بغداد منتقل کردند. 28 نفر بودیم که ما رادر یک اتاق دو در سه حبس کرده بودند. برای نشستن مجبوربودیم زانو هایمان را بغل کنیم.

چند روز آنجا بودید؟

سرهنگ ملک علایی: دو ماه ما در این زندان و به این شکل زندگی کردیم. بعد از ظهر ها که سایه میشد در زندان را باز میکردند، حیاط زندان فضایی داشت. در گرمای عراق به حیاط میآمدیم. حدودا در آن زندان 400 نفر بودیم. برخی ها را صلیب ثبت نام کرد اما ما را ثبت نام نکردند. بعد از مدتی دوباره به تکریت برگشتیم و باقی دوران اسارتمان را هم در اردوگاه 19 گذرانده بودیم.

سرهنگ فلاح دوست: این اردوگاه 19 یک اردوگاه افسری بود.

نحوه آشنایی شما دو نفر با هم چطور بود؟ کجا با هم آشنا شدید؟

سرهنگ ملک علایی: ما در همان زندان بغداد بودیم. به ما گفتند تعدادی از نیروهای ایرانی را به اینجا منتقل کردند. این ها در سالن روبروی ما بودند.

سرهنگ فلاح دوست: ما یک ماه بعد از شما اسیر شده بودیم دیگر آقای علایی درست است؟

سرهنگ ملک علایی: بله تقریبا.

سرهنگ فلاح دوست: ما را به سالنی روبروی جایی که بچه ها را در الرشید نگه میداشتند، منتقل کردند. البته ما چون بعد از آتش بس اسیر شده بودیم، زیاد باور نداشتیم که اسیر میمانیم. چون قاعدتا نباید بعد از آتش بس اسیر میشدیم. با خودمان میگفتیم حتما UN  میآید. اما مدتی که گذشت برایمان محرز شد که فعلا بازگشتی در کار نیست.

نفرمودید کجا آشنا شدید.

سرهنگ فلاح دوست: در تکریت هم را دیدیم و آشنا شدیم.

سرهنگ ملک علایی: وقتی حرارت جنگ فروکش کرده بود عراق خواسته هایی نامشروعی داشت که میخواست به ایران تحمیل کند. ما در زندان هم که بودیم بحث تبادل مطرح و اخبار آن به ما رسیده بود. وقتی عراقی ها دیدند که ایران به خواسته های نا مشروع شان تن نمیدهد دوباره مارا به اردوگاه ها منتقل کردند. من و آقای فلاح دوست و سایر بچه ها را به تکریت منتقل کردند. اردوگاه جدیدی درست کرده بودند که هیچ امکاناتی نداشت.

سرهنگ فلاح دوست: شما حساب کنید سه ردیف آسایشگاه داشت که در هر ردیف هم سه آسایشگاه دیگر بود. یعنی 9 آسایشگاه در این اردوگاه قرار داشت. ما را با 50 نفر از بچه ها تقسیم کردند و این گروه های 50 تا 60 نفری را به هر آسایشگاه منتقل کردند. فکر میکنم مساحت کل اردوگاه سه یا چهار هزار متری بود.

سرهنگ ملک علایی: بله حدودا چهار هزار متر بود.

شما جز آن دسته ای نبودید که در خیابان بگردانند؟

سرهنگ فلاح دوست: نه ما را کلا مخفی نگه داشته بودند. حتی در الرشید از ارتش خود عراق هم زندانی بودند. این ها آخر هفته ها ملاقاتی داشتند. پنجره سلولی که ما در آن بودیم را پتو میزدند که کسی ما را نبیند.

 شرایط اردوگاه از شرایط زندان بهتر شده بود؟

سرهنگ فلاح دوست: بله، از نظر فضا بهتر شده بود اما باز هم 60 نفر در یک آسایشگاه 80 متری کافی نبود.

سرهنگ ملک علایی: در آن فضا 1.5 تا دو متر جا به هر نفر میرسید. یعنی فقط به اندازه خوابیدن فضا داشتیم. صبح ها که آمار ما را میگرفتند تا ساعت 12به هواخوری میرفتیم و بعد دوباره تا ساعت دو به آسایشگاه برمیگشتیم. باز ساعت دو در ها را باز میکردند و به هواخوری میرفتیم.

سرهنگ فلاح دوست: ساعت پنج یا شش غروب درها را می بستند تا فردا صبح که دوباره درها را باز کنند. یعنی سرویس بهداشتی هم نداشتیم. یکی از معضلات ما در اردوگاه همین بود. بچه ها خیلی اذیت میشدند و شاید یکی از شیوه های شکنجه روحی شان همین بود. به خاطر بهداشت ضعیف آنجا اکثر بچه ها دچار بیماری های دستگاه گوارشی میشدند. ببینید در چنین شرایطی با وجود چندین نفر در آسایشگاه، بیماری داشته باشید و تا صبح هم دسترسی به سرویس بهداشتی نباشد. خود من دوبار این وضعیت را تجربه کردم. خودم را به دیوار چسبانده بودم و دعا میکردم. اگر کسی نمی توانست تحمل کند موجبات اذیت و آزار خودش و کل آسایشگاه را فراهم میکرد. نه تنها خود فرد زجر میکشید بلکه بوی تعفنی که ایجاد میشد تا صبح دیگران را هم اذیت میکرد. وقتی چنین بیماری داشتیم، درب ها که بسته میشد استرس می گرفتیم که تا صبح چطور بتوانیم تحمل کنیم.

سرهنگ ملک علایی: ما یک سطل  برای این کار خریده بودیم.

چطور خریده بودید؟

سرهنگ فلاح دوست: به هر حال عراقی ها بعضی مسائل را هم رعایت میکردند. «نُؤمِنُ بِبَعضٍ وَنَکفُرُ بِبَعضٍ»1 بودند و بالاخره وقتی به آنها پول میدادیم برایمان اجناسی تهیه میکردند.

از کجا پول میآوردید؟ حقوق میگرفتید؟

سرهنگ فلاح دوست: بله به هر اسیر طبق قوانین بین المللی مبلغی به عنوان حقوق پرداخت میشد.

این حقوق چقدر بود؟

سرهنگ فلاح دوست: افسر جز شش دینار و 300 فلس، افسر ارشد هفت دینار و 300 فلس و سرباز هم یک دینار و 300 فلس. البته این پول را به خود بچه ها نمیدادند بر مبنای آن میتوانستیم درخواست کنیم برایمان چیزی بخرند. به همین دلیل که تا صبح در اردوگاه بسته بود، برای اجابت مزاج سطلی خریده بودیم و گوشه آسایشگاه گذاشتیم. به هر حال ما تازه اسیر شده بودیم. اما از اسرای با سابقه هم در بین ما بودند. شب اول که در تکریت بودیم می دیدیم هر کدام از اسرای قدیمی یک قوطی حلبی همراه خودش دارد. با خودمان میگفتیم این ها دیوانه شده اند! چرا قوطی برداشته اند میآورند. بعد فهمیدیم که قوطی ها را برای اجابت مزاج استفاده میکردند. ما تا دو ماه تحمل میکردیم. اصلا رویمان نمیشد بدون طهارت این کار را کنیم. تا صبح صبر میکردیم تا در ها باز شود. حالا حساب کنید 450 نفر و فقط پنج چشمه سرویس بهداشتی، چقدر باید صبر میکردیم تا نوبتمان شود.

وضعیت آب و غذا چطور بود؟

سرهنگ فلاح دوست: خیلی کم و بد بود.

سرهنگ ملک علایی: صبح ها 17 قاشق عدسی میخوردیم، من شمارش کرده بودم. شش قاشق ناهار و دو قاشق هم شام میدادند.

سرهنگ فلاح دوست: یک ظرف کوچک غذا بود، البته ما هیچ قاشق و چنگال و یا لیوانی هم نداشتیم. کم کم با پول خودمان میخریدیم. در یک ظرف کوچک برنج و خورشت را هم روی آن میریختند. این مقدار غذا برای 10 نفر بود و ما که کمی ماخوذ به حیا بودیم معمولا سرمان کلاه میرفت و همان غذایی را هم که قابل خوردن نبود را نمیشد خورد. کیفیت غذا خیلی بد بود. برنج های خام که خورشت های آبکی  را  روی آن میریختند و یک غذای عجیب و غریب درست میکردند. بعد که دیدیم مدام سرمان کلاه میرود گفتیم یک تقسیم غذایی کنیم این طور که نمیشود. بچه ها برنج را در ظرف تخت و بعد به 10 قمست تقسیم و خط کشی میکردند. فکر میکنم به هر نفر 10 قاشق میرسید.

سرهنگ ملک علایی: نه اوایل شش قاشق بیشتر نمیشد.

سرهنگ فلاح دوست : درست است، بعد که از حقوق خودمان هم برنج خریدیم تقریبا شش قاشق شد. شب هم مقدار خیلی کمی شام میدادند. من وقتی اسیر شدم یک افسر ورزیده بودم. وزنم تقریبا 67 کیلو بود و وقتی برگشتم 12 کیلویی کم کردم. لاغر و سیاه سوخته شده بودم. جالب بود وقتی تلویزیون عراق زمان تبادل اسرا را نشان میداد، اسرای عراقی که از ایران میآمدند همه سرخ و سفید و تپل و پروار، اسرای ایرانی همه لاغر و سیاه سوخته و به شدت ضعیف بودند. 

سرهنگ ملک علایی: اتفاقا یکی از دوستان ما که در تبادل بود  به اسم آقای شاه حسینی از مذاکرات با عراقی ها تعریف میکرد. میگفت: «طبق قرارداد ژنو باید تبادل نفر به نفر صورت بگیرد. اتفاقا ما به عراقی ها تکه پراندیم که میخواهید وزنی اسرا را مبادله کنیم؟» چون اگر 20 ایرانی بگیریم یک عراقی تحویل میدهیم! پس ما برد میکنیم.

سرهنگ فلاح دوست: اتفاقا پیرو این صحبت آقای علایی باید عرض کنم این کاملا مشخص بود که ایران بیش از حدی که باید، رعایت حال اسرای عراقی را کرده بودند. همه چیز را برایشان فراهم کردند. حتی عده ای از آن ها میگفتند زن هم به ما بدهید اینجا همه چیز خوب است و تقاضای همسر هم کرده بودند.

سرهنگ ملک علایی: نکته جالبی من به شما بگویم، در یک پروژه ای من و آقای فلاح دوست کار میکردیم زمانی که عراقی ها در حشمتیه در اسارت بودند خب به هر حال از لحظه اسارت تا زمان آزادی فرد، نامه نگاری هایی برایش انجام میشود. مسئولیت من در همین قسمت عراقی ها بود که پرونده آنها را نگاه کنم. در بخش کاری ما به جایی رسیدیم که قیاس انجام دهیم.

قیاس چه چیزی؟

سرهنگ ملک علایی: رفتار عراقی ها با اسرای ایرانی و رفتار ایرانی ها با اسرای عراقی را مقایسه میکردیم. پرونده هایی از اسرای عراقی در اختیار من بود. لابه لای پرونده ها به پرونده ای رسیدم که به قدری برایم جالب بود که با حسین یاسینی یکی از هم دوره ای هایمان تماس گرفتم. گفتم: «حسین چیزی میخواهم برایت بخوانم فقط سنکوپ نکنی!» حسین یاسینی گفت: «چطور مگه اصغر؟»

گفتم: «به پرونده ای رسیدم که یک اسیر عراقی به فرمانده اردوگاهش که ایرانی است گزارش کرده ، خواهرش در تهران زندگی میکند و دچار مشکلات مالی شده. اگر مقدور است از حقوق من کسر کنید و به خواهرم در تهران بدهید.» ما در عراق از فرط گرسنگی روز به روز نحیف تر میشدیم آن وقت این آقا در تهران نامه می نویسد که به خواهرم کمک مالی کنید!

سرهنگ فلاح دوست: حالا من از وضعیت غذا برایتان بگویم. صبح ها دو نان به ما میدادند. به این نان ها «سمون» میگفتند. با غذایی که به ما میدادند سیر نمیشدیم. این نان ها هم فقط رویش برشته و داخل آن فقط خمیر بود. میگفتیم خدایا چه کار کنیم گرسنه ایم. یک سری ابتکارات داشتیم. خمیر نان را در میآوردیم بعد آتش درست میکردیم و این خمیر را روی آتش کباب میکردیم.

شکل و شمایل نان که نمیگرفت؟

سرهنگ فلاح دوست: نه، فقط کمی برشته میشد. بالاخره آن اوایل عادت به گرسنگی کشیدن نداشتیم و با این کار ها سعی میکردیم خودمان را سیر کنیم. به خاطر خوردن این خمیر ها مدام ترش میکردیم. بعد ها که پیشرفته تر شدیم، این خمیر را خشک میکردیم. بعد آن را میکوبیدیم و با شکر مخلوط میکردیم و میخوردیم. علاوه بر کیفیت پایین، حجم غذا هم خیلی کم بود. بعد ها با فرمانده عراقی صحبت کردیم که اگر میشود جیره غذایی را به خودمان بدهند تا خودمان غذا بپزیم. خدا را شکر قبول کردند. یک آشپزخانه در اردوگاه زدند و بچه های خودمان آشپزی کردند. بعد از این که آشپزی به بچه های خودمان سپرده شد، غذا قابل خوردن شده بود و کیفیتش افزایش پیدا کرد.

در این شرایط فکر فرار به ذهنتان رسید؟

سرهنگ فلاح دوست: بله فکر فرار هم کردیم. سال 68 بود که بچه ها برنامه ریزی کردند. پنج چشمه سرویس بهداشتی بود که از آن استفاده میکردیم. سفره های آب زیر زمینی در عراق بالاست. بخاطر استفاده این تعداد از آن، بالا میزد. وقتی این اتفاق رخ داد دیگر سرویس های بهداشتی غیر قابل استفاده شد. این تعداد از سرویس های بهداشتی را تعطیل و چند سرویس بهداشتی صحرایی ایجاد کردند. خودمان هم زمین را کندیم و فکر میکنم 10 چشمه ایجاد کردیم.

این سرویس های بهداشتی که بلا استفاده شد، بچه ها به این فکر افتادند که زیر آن کانالی حفر کنند و بعد از سیم خاردار های اردوگاه بیرون بیایند. یک پروژه تقریبا یک ساله شد اما به استفاده نرسید. چون به آزادی رسیدیم و مرداد 69 بود که نامه نگاری ها بین صدام و آقای رفسنجانی انجام شد و ما آزاد شدیم. یک باغچه پشت دستشویی ها بود که بچه ها خاک حاصل از حفاری هایشان را در آن باغچه می ریختند. فکر میکنم این باغچه به فاصله زیادی از سطح زمین بالا آمده بود اما عراقی ها متوجه نشده بودند.

این حقوقی که شما فرمودید داده میشد از طرف چه کسی پرداخت میشد؟

سرهنگ ملک علایی: از طرف صلیب سرخ به همه اسرا اعم از ارتشی، بسیجی و سپاهی داده میشد.

سرهنگ فلاح دوست: در همین پرونده هایی که آقای ملک علایی فرمودند، یک اسیر عراقی زمان ترخیص 26 میلیون تومان چک داشته است.

حقوق اسرای عراقی را هم صلیب سرخ میداده؟

سرهنگ فلاح دوست: نه ایران پرداخت میکرده.

سرهنگ ملک علایی: البته این موارد، در ایران کار میکردند و به آن ها شغل میدادند. مثلا طرف در بیمارستان های ارتش شاغل بوده و به او حقوق پرداخت میکردند.

چرا شما با وجود اینکه بعد از آتش بس اسیر شدید ثبت صلیب نشدید؟

سرهنگ فلاح دوست: ثبت نام نکردن صرفا برای این بود که مستمسکی برای زیاده خواهی هایش داشته باشد. اولا هر بلایی خواست سر او بیاورد. کسانی که ثبت صلیب بودند هم باید امکانات نسبی داشتند و هم رعایت حالشان را میکردند. اما مثلا در مورد ما، لوازم بهداشتی داده نمیشد، کتکمان میزدند و حتی میکشتند، در جایی هم لازم به پاسخگویی نبود.

سرهنگ ملک علایی: عراق ما را حتی زیارت هم میبردند، اما فقط برای تبلیغات بود. چوب بالای سر که زیارت نمیشود.

شما بعد از قطعنامه بودید، چون کسانی که اوایل جنگ اسیر شدند برخورد ها خیلی شدید بود. این برخورد ها در مورد شما هم بود؟

سرهنگ فلاح دوست: یک مقدار تقلیل پیدا کرد.

یعنی آن تونل معروف را نداشتید؟

سرهنگ فلاح دوست: نه آن را نداشتیم. چون بعد از آتش بس بود این وضعیت را کمتر داشتیم.

یعنی نزدیک تبادل سختگیری های سابق وجود نداشت؟

سرهنگ ملک علایی: به ما کاری نداشتند، ما رگ خواب آنها را بدست آورده بودیم. عراقی ها از اعتصاب ما میترسیدند.

سرهنگ فلاح دوست: اتحاد خوبی بین بچه ها بود.

روزگار اسارت در اردوگاه را چطور میگذراندید که سختی ها کمتر عذابتان دهد؟

سرهنگ ملک علایی: تدریس میکردیم. بین هم گروه هایی تشکیل داده بودیم. عده ای زبان انگلیسی بلد بودند به دیگران یاد میدادند. عده ای فیزیک یا زبان عربی می دانستند و به سایر بچه ها آموزش میدادند. عده ای دنبال مزرعه داری و باغچه ای درست کرده بودند. حتی یادم هست به قدری وضعیت میوه مان خوب شده بود و از حقوق خودمان بذر خریده بودیم، عراقی ها به سلول میریختند و محصولات ما را میخوردند. طالبی و گوجه فرنگی و خیار در همان باغچه کاشته بودیم.

سرهنگ فلاح دوست: البته این ها مربوط به روزهای خوش ماست.

سرهنگ ملک علایی: بله این اواخر که نزدیک تبادل بود. من زبان انگلیسی بلد بودم. برای اینکه بنویسیم از کاغذ های بسته های سیگار استفاده میکردیم.

یعنی دفتر و کتاب نداشتید؟

سرهنگ فلاح دوست: یک دفتر صد برگ میخریدیم و آن را چهار قسمت میکردیم برای چهار نفر.

سرهنگ ملک علایی: ما روز به روز نحیف تر میشدیم. برای همین تصمیم گرفتم ورزش کنم. ما بجای وزنه از بلوک ها استفاده میکردیم. یکی از بچه ها هم کشیک میداد که کسی نبیند. چون ورزش کردن خلاف مقررات بود.

چطور؟

 سرهنگ ملک علایی: در واقع هر حرکتی به منزله قوی شدن و فکر کردن انجام میدادیم برایتان دردسر میشد. غذای آنجا اصلا خوب نبود. طوری هم نبود که ما را تامین کند. با حقوق خودم خرما خریده بودم. هر 15 روز برای ما خرید انجام میشد. تقسیم کرده بودم روزی سه خرما میتوانستم بخورم. وقتی ورزش میکردم و سر و صورتم را میشستم، آن سه دانه خرما را با عشق میخوردم! مدتی گذشت و بدن من تحلیل رفته بود. معده ام مشکل پیدا کرد، یک روز طوری شدم که مرا به بهداری منتقل کردند. هر قرص و دارویی به من میدادند کار ساز نبود. معده درد شدیدی گرفته بودم. به نقطه ای رسیدم که دیگر نمی توانستم تحمل کنم. اگر از عراقی ها درخواست بیمارستان رفتن میکردیم میخواستند ما را بخرند. به همین دلیل از آن ها در خواست بیمارستان نمیکردیم. طوری شدم که دیگر نمی توانستم بخوابم. من نشسته بودم و زجر میکشیدم. سرباز عراقی که دور تا دور آسایشگاه می چرخید از پنجره مرا دید و اشاره میکرد چرا نمیخوابی. درد معده ام به قدری شدید شد که به مرگ راضی شدم. به خدا رو کردم و گفتم : «یا بکش یا شفا بده.» باورتان نمیشود، در آن لحظه یکباره خوابم برد. در خواب یکی از بستگانم را دیدم که نماز میخواند. نمازش که تمام شد به من رو کرد و گفت: «چه شده پسرم. ناراحتی، معده ات درد میکند؟» گفتم: «بله بدجوری درد میکشم.» به خواهرش رو کرد و گفت: «در یخچال قرص دارم با یک لیوان آب برایش بیاور.» الان که تعریف میکنم، زلالی لیوان آب، جلو چشم من است. آب را که خوردم از خواب پریدم. بعد از آن تا به امروز هیچ گاه دچار درد معده نشدم. اگر به خدا ایمان داشته باشید در آن شرایط به دادتان میرسد.

تلاشی برای نفوذ در جمع شما و کار کردن روی افکار بچه های اردوگاه انجام میشد؟

سرهنگ فلاح دوست: یک روحانی شیعه که سید هم بود را به جمع بچه ها فرستادند تا ببیند بازخورد چطور است.

روحانی عراقی بود؟

سرهنگ فلاح دوست: بله، فارسی هم صحبت میکرد. از ایرانی هایی که به عراق رفته بود.

سرهنگ ملک علایی: تا می آمد دو کلمه حرف بزند مثلا میگفت: «حضرت صدام حسین!»بچه ها بدجوری از خجالتش در آمدند. به قدری تکه بارانش کردند طوری که اصلا خجالت کشید و گفت: «آبروی مرا این ها بردند.» سرگرد عراقی چوبش را تکان میداد و به یکی از بچه ها میگفت : «شما اصلا آدم نیستید، مملکت شما دست روحانیون است، این هم که روحانی بود» بچه ها میگفتند: «روحانی داریم تا روحانی.» وبا این رفتار از اردوگاه بیرونش کردند. بعد از این اتفاق دیگر اصلا هیچ کس اعم از منافق به اردوگاه ما نیامد.

سرهنگ فلاح دوست: اتحاد بچه ها خیلی خوب بود. برای استحمام اصلا آب گرم نداشتیم. ما اصلا دوش ندیدیم در آنجا، یعنی دو سال به صورت بدوی زندگی میکردیم. یک سطل آب گرم میکردیم.برای این کار یک «المنت» درست کردیم. دو سیم را به دو حلبی وصل کرده و بینشان عایق گذاشته بودیم. این را داخل آب میانداختیم که آب را گرم کند.

سیم و سایر وسیله ها را چطور پیدا میکردید؟

سرهنگ فلاح دوست: خب حلبی که مثل قوطی روغن و رب بود. سیم را هم که بچه ها از دیوار ها میکندند. اتفاقا یکی از بچه ها را سر همین قضیه به شدت کتک زدند. به خاطر این اتفاق هم ما اعتصاب غذا کردیم. شام که نگرفتیم سرگرد عراقی آمد و جریان را پرسید. سرهنگ نگارستانی ارشد اردوگاه با او صحبت کرد و گفت: «سرباز شما حق زدن افسر ایرانی را ندارد.» بعد از این قضیه هیچ افسر ایرانی به دست سرباز عراقی کتک نخورد. اما آمدند چند نفری را که بین خودمان داشتند به دست او ما را کتک میزدند.

یعنی چه بین خودتان آدم داشتند؟

سرهنگ فلاح دوست: شرایط اسارت خیلی دشوار است و هر کسی بر اساس ظرفیت خودش آن را تحمل میکند. بعضی افراد که کم ظرفیت بودند شاید بخاطر یک لیوان آب یخ یا چند نخ سیگار خودشان را تسلیم عراقی ها میکردند. به بهانه های مختلف با بچه ها دعوا میکردند.

مکان خاصی برای حمام کردن داشتید؟

سرهنگ فلاح دوست: بله جای خاصی بود. اما دوشی وجود نداشت و باید با همان شیوه هایی که عرض کردم آب را گرم میکردیم و سطل سطل روی خودمان میریختیم.

یکی از چیز هایی که ما اصلا در طول دو سال ندیدیم یخ بود. یک ظرف هایی به نام حبانه بود،که آب را داخل آن می ریختند.

سرهنگ ملک علایی: یادم هست یک بار از عراقی ها تقاضای مسواک کردیم. که با تعجب درباره آن حرف میزدند. سرباز عراقی به ما گفت: «در مملکت ما دو قشر مسواک میزنند. یکی افسر ها و یکی دکترای عراقی.» ما میدیدیم آنها با صابون دهانشان را میشستند. چون عراق افسر کم داشت و بیشتر نیروهایی که به اسارت ایران درآمدند افسر بودند، عراق در هر عملیات سعی میکرد اسیر بگیرد. مثلا آقای فلاح دوست را قانونا نباید اسیر میکردند. 

سرهنگ فلاح دوست: البته من یک نکته را به شما بگویم. بین اسرای مفقود و اسرای ثبت شده در لیست صلیب سرخ تفکیکی باید قائل شوند. «فرق است میان آنکه یارش در بر با آنکه دو چشم انتظارش بر در» البته این را بخاطر منفعتی نمیگویم اما به نظر من قانون گذار باید در این زمینه فرقی قائل میشد.

مطالب زیادی درباره اسرا و اسارت گفته شده به نظر شما آنچه که گفته نشده چیست ؟

سرهنگ ملک علایی: انتقادی دارم که به نظرم باید مطرح شود. من در این مدت جایی را ندیدم که اقدام به جمع آوری اطلاعات و اسناد مربوط به اسرا کند. چند وقت پیش حضرت آقا فرمودند که این اسناد در حال از بین رفتن است. ما این مدت جنگیدیم و اسارت کشیدیم. البته نیازی به تماس گرفتن از جایی نداریم. اما ارتش با این عظمت، من را که در اسارت بوده ام، پیش دانشجوی دانشگاه افسری نبرده بگوید این فرد ایرانی که در دست دشمن اسیر شده چه تجربیاتی دارد. فقط آموزش میدادند که اگر شما را گرفتند بگویید من اصغر ملک اعلایی با شماره شناسه فلان هستم . در تاریخ جنگی به طول هشت سال نداریم. چرا از تجربیات حاضران در جنگ استفاده نمیشود. بیایند بگویند آقا شما که در اسارت بودی، دشمن از چه شگرد هایی برای نگهداری اسیر استفاده میکند. چرا این افراد را نمیآورید تا به دانشجوی افسری یاد بدهد اگر اسیر شدی چه کار کن تا از تو استفاده نا مطلوب نکنند. این ها تجربه است.

سرهنگ فلاح

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
mika
|
-
|
۲۰:۵۰ - ۱۳۹۳/۰۶/۱۱
0
2
بسیار مصاحبه جالب بود
ممنونم از مطلب خوبتون
نظر شما
پربیننده ها