در گفت‌وگوی خبرگزاری دفاع مقدس با آزاده سرافراز مطرح شد/1

بعثی‌ها می‌گفتند اردوگاه‌های ما مثل بهشت است!

در زمان انتقال به اردوگاه، وقتی از مقصد سوال کردیم سرباز عراقی گفت: «به اردوگاه می‌روید. آنجا اسرای ایرانی بهترین شرایط زندگی را دارند. بهترین غذا در اردوگاه حاضر است. برعکس ایران که شرایط سختی برای اسرای ما فراهم کرده، اسرای ایرانی در کشور ما خیلی راحت هستند. اردوگاه مثل بهشت است.»
کد خبر: ۲۸۱۷۴
تاریخ انتشار: ۲۴ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۷:۲۰ - 15September 2014

بعثی‌ها می‌گفتند اردوگاه‌های ما مثل بهشت است!

به گزارش دفاع پرس، حسن یوسفی از جمله آزادگانی است که هشت سال تلخی و سختیهای اسارت را درک کرد. او بازنشسته آموزشوپرورش است و این روزها در یکNGO(سازمان مردم نهاد) بانام «جمعیت آزادگان دفاع مقدس» به انجام  امور فرهنگی می پردازد. برای گفتوگو با او به ساختمان این NGO رفتیم. متن پیش رو، بخش اول این گفتوگو است.

در آغاز معرفی کوتاهی از خودتان داشته باشید و سپس بفرمایید در کدام عملیات و چطور اسیر شدید.

بنده حسن یوسفی متولد سال 1342 هستم. سال چهارم دبیرستان بودم، امتحانات نهایی را به پایان رساندم و تابستان همان سال به عنوان بسیجی روانه جبهه شدم. وقتی به جبهه رسیدم مراحل آخر عملیات رمضان بود. سه ماهی طول کشید تا مقدمات انجام عملیات محرم فراهم شود. در لشکر امام حسین (ع) اصفهان حاضر بودم. در مرحله دوم عملیات محرم، ما باید از رودخانه «دویرج» عبور میکردیم. عراقیها سدی زدند و آب دجله و فرات را از این شاخه مهار کرده بودند که اگر زمانی ایران حمله کرد، این سد را بزنند تا در حرکت رزمندگان اسلام خلل ایجاد شود. اتفاقاً همین طور هم شد و در مرحله دوم عملیات محرم، عراقیها این سد را بهوسیله یک هواپیما زدند. عرض رودخانه در بعضی قسمتها به یک کیلومتر هم میرسید. بچهها از این رودخانه در حال عبور بودند که ناگهان آب آمد. وقتی این سد تخریب شد، ارتفاع آب خیلی بالا آمد طوری که ما یک پل شناور زده بودیم حتی تانک روی پل هم به زیر آب رفت.

کسی هم شهید شد؟

حدوداً 400 نفر غرق شدند. مثل اینکه بعضی از اجساد شهدا را هم در کویت پیدا کرده بودند. برای اینکه از رودخانه عبور کنیم دو سیمبکسل موازی روی رودخانه بستیم و از آن عبور کردیم. البته به قدری رودخانه متلاطم بود که این احتمال وجود داشت که آب ما را با خودش ببرد. گلولههای توپ را هم مجبور شدیم با همین وضعیت از رودخانه عبور دهیم.

 تجهیزات جنگی را چه کار کردید؟

تانک و ماشین و نفربر را نمیشد برد. اما بعد، درخواست یک بالگرد کردیم تا اسرا را به عقب منتقل کند اما این بالگرد وقتی آمد، آن را هم در مقابل چشم ما زدند. از این رودخانه عبور کردیم و به خط رسیدیم. تنها مسیر رد شدن از رودخانه همین سیمها بود که در آن هم گاهی وقتها ترافیک میشد. چون بعضی زخمیها و بعضی هم مهمات را جابجا میکردند.

نفرمودید که چطور اسیر شدید.

عبور نیروها خیلی سخت شده بود. ما بیش از 200 نفر بودیم که به خط رسیدیم. وقتی ایران عملیاتی میکرد، عراق هم به سرعت با تجهیز نیروهایش پاتک میزد. مثلاً اگر ما 10 کیلومتر جلو میرفتیم، عراقیها پاتکی میزدند و چند کیلومتر ما را عقب میبردند و نیروهای خود را همان جا مستقر میکردند. بعضی مواقع هم میشد که همان منطقه را از دست میدادیم. وقتی به آن طرف رودخانه رسیدیم درگیر شدیم. تمام مهمات ما تمام شد و دشمن ما را محاصره کرده بود. عراقیها حتی از یک تیر ما هم میترسیدند و وقتی تیرهای ما تمام شد و مطمئن شدند که دیگر مهماتی نداریم حمله و ما را اسیر کردند. در این پاتک عراقیها، حدوداً 170 یا 180 نفر شهید شدند. ما فقط 60 نفر مانده بودیم که اسیر شدیم.

این 60 نفر را باهم اسیر کردند یا پراکنده بودند؟

نه همه را باهم. البته شاید در محورهای دیگر این طور نبود. اما ما پراکنده نشدیم.

بعد از اینکه اسیر شدید چه اتفاقی افتاد؟

خب بعد از آن ما را سوار یک «ایفاها» و به یک اتاقک در همان منطقه عملیان منتقل کردند. در یک اتاق 12 متری که ظرفیت 25 نفری داشت 60 نفر را به زندان انداختند. بچهها روی هم افتاده بودند و تا صبح بدنهای همه خشک و بی حس شد. در همین اوضاع دو سه نفری از زخمیها هم به شهادت رسیدند.

چند روز آنجا بودید؟

یک شب تا صبح را در این اتاق سپری کردیم. صبح، دیگر توان راه رفتن را هم نداشتیم. خورشید که طلوع کرد ما را به العماره بردند. آنجا از نظر فضا کمی شرایط بهتر شد. فقط هنگام خواب شرایط سخت بود و جایمان نمیشد. بعد از مدتی برای مصاحبه با ما آمدند.

چه کسی برای مصاحبه آمد؟

یک خبرنگار عرب بود. برای رادیو مصاحبه میکرد و ما خبر اسارتمان را به خانوادهها میدادیم. این به نفع خود ما هم بود.

یک خاطره جالب از العماره اینکه آنجا عراقیها اسم بچهها را مینوشتند. یکی از بچههای اصفهان، دقیقاً نامش را به خاطر ندارم ولی نام کوچکش «یدالله» بود. عراقی از یدالله پرسید: «نام پدرت چیست؟» یدالله با لهجه اصفهانی جواب داد: «پدرم مُردس!» عراقی هم نام پدر را نوشت «مردس» فردای آن قضیه مثلاً اسمها را که میخواند، یدالله را که میخواستند صدا بزنند میگفتند: «یدالله مردس» بچهها جلوی خندهشان را میگرفتند اگر عراقیها میفهمیدند که اینطور سرکارشان گذاشتیم خیلی برایمان سخت میشد. بچهها 10 روزی خنده به لبشان نیامد و این شوخیها گاهی باعث تغییر روحیات حتی برای لحظاتی میشد.

شما را هم در شهر چرخاندند؟

آنجا که بودیم هر روز صبح ما را به شهر میبردند و میان مردم میچرخاندند. مردم آنجا از گوجه گندیده تا سنگ و دمپایی به سمت ما میانداختند.

سوار ایفاها میکردند و در شهر میچرخاندند؟

بله در همان ایفاها. برخی از مردم که شیعه بودند این کار را نمیکردند و به خاطر اسارت ما هم ناراحت بودند. نمیدانم اینها طرفداران صدام بودند یا با انگیزه دیگری به ما توهین میکردند.

 فکر میکنم فضاسازیها و تبلیغات سو، تأثیر زیادی روی رفتار مردم گذاشته بود.

بله همین طور است. به مردم میگفتند که ایرانیها آتش پرست هستند و آمدهاند نسل شما را برچینند. حتی مثل اینکه در زمان جنگ اعراب و اسرائیل، عراق اسرائیل را محاصره میکند اما شاه با حملات هوایی این محاصره را میشکند. به همین دلیل عده ای از مردم عراق به ما اسرائیلی هم میگفتند و فکر میکردند هنوز هم مثل زمان شاه است. این قضیه 10 روز ادامه داشت.

یعنی 10 روز شما را در شهر میچرخاندند؟

بله. شبها به زندان میرفتیم و صبحها دوباره میآمدند و ما را به شهر میبردند. در این مدت به بچههای زخمی اصلاً نمیرسیدند. این طور نبود که رخم ها را ببندند تا عفونت نکند. وقتی اوضاع بعضی از بچهها خیلی بد میشد به بیمارستان منتقل میکردند. البته در بسیاری از موارد که مثلاً هر دو پای رزمنده ای تیر خورده بود، بجای خارج کردن گلوله، پا یا دست را قطع میکردند. برای آنها تعداد اسرا مهم بود نه اینکه سلامت باشند.

در این مدت بازجویی نشدید؟

چرا اما خیلی مختصر بود و یکی دو کلمه سؤال میپرسیدند. مثلاً در خود جبهه پرسیدند چقدر نیرو دارید که من گفتم: «تا دلتان بخواهد نیرو داریم. حتی مردم پشت مرزها صف کشیدهاند تا به جبهه بیایند.» میگفتند بازجویی اصلی در اردوگاه است.

بعد از این 10 روز چه شد؟

این 10 روز را در العماره بودیم و در این مدت حدوداً 10 نفر دیگر هم به ما اضافه شدند. بعد از آن به بغداد منتقل شدیم.در بغداد عراقیها ما را به یک کانتینر با سقفی شیروانی شکل و به شدت سرد بردند. تا صبح از سرما یخ زدیم. همین طور بچهها میلرزیدند و خوابشان نمیبرد. آنجا سرویس بهداشتی هم نداشت. شب خیلی سخت و تلخی بود. بچهها آنجا از نظر جسمی و روحی شکنجه شدند. صبح که شد نمیدانم چرا برای انتقال ما اتوبوس آوردند. سوار اتوبوسها شدیم و به اردوگاه رفتیم. در موصل چهار اردوگاه بود.

عراقیها از بهبود شرایط در اردوگاه حرفی نمیزدند؟

چرا. البته عراقیها وقتی سؤالی میپرسیدیم جواب نمیدادند و فقط میزدند. اما یکی از بچهها پرسید کجا میرویم که سرباز عراقی گفت: «به اردوگاه میروید. آنجا اسرای ایرانی بهترین شرایط زندگی را دارند. بهترین غذا در اردوگاه حاضر است. برعکس ایران که شرایط سختی برای اسرای ما فراهم کرده، اسرای ایرانی در کشور ما خیلی راحت هستند. اردوگاه مثل بهشت است.»

روز اولی که میخواستید وارد اردوگاه شوید، ماجرای تونل وحشت برای شما هم اتفاق افتاد؟

نه. البته مثل این که قبلاً زهرچشمی میگرفتند اما نمیدانم چطور شد که وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، به آسایشگاه رفتیم.

چطور برای شما تونل وحشتی در کار نبود؟

نمیدانم.

درباره آن نشنیده بودید؟

شنیده بودیم شکنجه میدهند اما از تونل وحشت چیزی نمیدانستیم.

شرایط اردوگاه چطور بود؟

آنجا دو پتو به هر نفر دادند. در هر 24 ساعت هم دو وعده غذا داشتیم. صبحانه و ناهار میدادند. شام را هم خودمان از روی ناهار کنار میگذاشتیم. خب آنجا تا پنج روز از کتک هم خبری نبود و زندگی عادی داشتیم حتی نماز جماعت برپا میکردیم. با خودمان گفتیم اینطور که تا الآن بوده و اذیت نکردند خوب است.

چه زمانی در صلیب ثبت شدید؟

شش روزی که در اردوگاه بودیم، از صلیب سرخ آمدند. صلیب هر سه ماه یک بار برای ثبت اسامی اسرا میآمد. شانس ما این بود که ما درست سر موعد صلیب به اردوگاه رسیدیم. تا 16 روز هیچ شکنجه و آزار و اذیتی از جانب عراقیها ندیدیم.

مثل اینکه نسبت به سایر اسرا شرایط بهتری داشتهاید.

بله نسبت به بقیه خیلی بهتر بود. البته میترسیدیم که نکند یکباره همه این ملایمتها را تلافی کنند. دقیقاً بعد از این که صلیب اسامی ما را ثبت کرد و رفت، عراقیها نماز جماعت را ممنوع کردند.

با مهر نماز میخواندید؟

بله. البته بعضی از بچهها از سنگ هم استفاده میکردند.

ایرادی نمیگرفتند؟

نماز چیزی بود که آنها جرأت نمیکردند مخالفت کنند. صدام هم خیلی به ظاهر سازی اهمیت میداد.

خب نتیجه چه شد؟ دیگر نماز جماعت نخواندید؟

بچهها خیلی مقاومت کردند. اما دیگر چاره ای نبود. قبول کردیم که نماز را فرادا بخوانیم. بعد کمکم گفتند بسیجی و ارتشیها جدا شوند.

پاسدارها چطور؟

خب اصلاً باورشان نمیشد که پاسداری بین ما باشد. فکر میکردند که پاسدار خیلی عظیمالجثه است و به اندازه 10 نفر قدرت دارد.

این درخواست عراقیها را هم قبول کردید؟

در این مورد هم خیلی مقاومت کردیم. بعضی از بچهها میگفتند اگر باز هم کوتاه بیاییم عراقیها خواستههای بدتری خواهند داشت. در حال ارزیابی قضیه این پیشنهاد بودیم که عراقیها خواستههای نابجایی مطرح کردند.

چه خواسته ای؟

میخواستند علیه ایران و نظام مصاحبه کنیم. این خط قرمز ما بود. وقتی جدا سازی و مصاحبه را قبول نکردیم درهای آسایشگاه را بستند. یک روز گذشت و از غذا خبری نشد. این قضیه هفت روز ادامه داشت. یعنی هفت روز نه آبی بود و نه غذایی. بچهها به قدری بی حال شده بودند که نماز را نشسته میخواندند. البته بعد از روز اول، ما اعتصاب کردیم. دیدیم عراقیها اصلاً اعتصاب نمیدانند چیست. نظام و انقلاب تازه شکل گرفته بود و جوانان برای آن جان میدادند. بعضی از بچهها که فشار زیادی به آنها آمده بود، ابر بالش را در میآوردند و میخوردند. گوشهی آسایشگاه هم مقداری آب مانده و به لجن تبدیل شده بود. بچهها از آن مقداری آب به دست آوردند و در یک شیشه ریختند. هرکسی در آستانه مرگ بود، یک قاشق آب میخورد.

فقط آسایشگاه شما اعتصاب کرده بود؟

نه کل اردوگاه. ما در آسایشگاه با خودمان گفتیم اگر جنازه کسی هم از در بیرون برود با وجود اینکه نام همه ما در صلیب ثبت  شده است، اصلاً برای عراقیها مهم نیست. 120 نفری که در آسایشگاه بودیم تصمیم گرفتیم در را بشکنیم. با وجود این که هیچ کدام از بچهها سرحال نبود، اما همگی همت کردیم و در را شکستیم. بعد وارد محوطه اردوگاه شدیم. عراقیها پشت درهای اردوگاه 1200 نفر از کماندو را آماده نگه داشته بودند تا اگر درگیری شد به ما حمله کنند. به اندازه هر نفر اسیر یک نفر نیروی ویژه آمده بود. بعضی از بچهها آب لجن میخوردند و بعضی از فشار گرسنگی علف میخوردند. ظهر شد. با همین وضعیت خواستیم نماز بخوانیم. تا میخواستیم نماز بخوانیم، دیدیم درها را باز و حمله کردند. تقریباً یک ساعتی کتک زدند. انگار همهشان مست بودند. خیلی بد بچهها را میزدند. بعد از یک ساعت، افسران عراقی هرچه سوت میزدند که بس است، اما باز هم ادامه دادند.

کسی هم در این اتفاق شهید شد؟

بله. فکر میکنم سه نفر شهید و 500 نفر زخمی شدند. 

با چه وسیله ای میزدند؟

کابلهایی که سر آن را برگردانده بودند. وقتی میزدند یک تکه از گوشت تن بچهها جدا میشد. آن روز خیلی به بچهها سخت گذشت.

ادامه دارد...

گفت وگو از امین ایزدی

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار