روایت امدادگر زن از شهادت‌های جانگاه مردم کرد به دست کومله و دموکرات

اعظم زاهدی از امدادگرانی که در سال‌های ۵۷ تا ۵۹ به کردستان رفته بود خاطراتی از آن دوران را نقل کرده است.
کد خبر: ۶۵۷۵۹۶
تاریخ انتشار: ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۱:۰۱ - 29March 2024

روایت امدادگر زن از شهادت‌های جانگاه مردم کرد به دست کومله و دموکراتبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، درگیری سال‌های ۵۷ تا ۵۹ غرب کشور با نقش‌آفرینی کومله و دموکرات صحنه جدی تقابل ضد انقلاب با مردم برای تجزیه ایران و از بین بردن اتحاد ملی بود.

گروهک‌ها از نقاط مختلف کشور ساز تجزیه طلبی می‌زدند و از این بین مناطق غربی کشور از شرایط دشوارتری برخوردار بود. نیرو‌های سپاه پاسداران با هدف خاتمه دادن به درگیری‌ها و برقراری آرامش در شهر‌های کردنشین به این مناطق راهسپار شدند. همراه نبرو‌های پاسدار زنانی هم بودند که به منظور امدادگری و انجام کار‌هایی نظیر آموزش به مردم و اقدامات پزشکی با وجود خطرات بی شمار در این مناطق ماه‌ها در کنار برادران پاسدار خود شرایط سختی را سپری کردند. اعظم زاهدی اهل کاشان، امدادگری بود که به همراه گروهی از بانوان برای کار امدادگری به کردستان رفته بود. او در خاطراتش از آن دوران به نکاتی اشاره می‌کند که در ادامه می‌خوانید.

روز‌هایی که شهید می‌آوردند روز‌های تلخی بود. وقتی شهدا را می‌آوردند ما همان موقع و جلوی جمع نمی‌توانستیم عکس العمل نشان بدهیم و گریه کنیم. بعد از نماز صبح زمانی که هنوز پرستار‌ها خواب بودند در سردخانه را باز می‌کردیم، شهدا را بیرون می‌آوردیم و با آن‌ها نجوا و درددل می‌کردیم. دیدن آن‌ها دردناک بود. مثلا بچه‌هایی که در بالگرد آتش گرفته بودند به اندازه یک بچه دو ساله از هیکلشان ذغال مانده بود. یا دو نانوا را در مغازه شان با تیر زده بودند. در میان شهیدان یک چوپان هم بود. 

یک روز صبح تازه هوا روشن شده بود که جنازه یک جوان هفده هجده ساله را آوردند یک جای سالم در تنش نبود. شکنجه اش کرده بودند، بعد هم تیرباران شده بود عکس او را هم دارم که دوستش می‌گفت بچه آبادان بود. خانواده اش را در آبادان از دست می‌دهد و به عنوان جنگ زده به خانه بستگانش در اصفهان میرود و از آنجا اعزام میشود به کردستان و اسیر ضدانقلاب می‌شود.

یکی از روز‌های سخت ما روزی بود که حدود چهل شهید دادیم. یک بهیار از مشهد آخرین نفر این شهدا بود بعد از این که همه شهدا را عقب آورد، خودش شهید شد. احمدی از پیشمرگان کرد ترکش به صورتش خورده بود. شب در بیمارستان ماند و قرار شد صبح به همدان یا تهران اعزام شود. او هم شهید شد. یکی از سرباز‌ها تیر به مغزش خورده بود ساکشن کردیم، ولی دوام نیاورد و شهید شد جیب‌هایش را که بازرسی کردیم عکس یک بچه شش ماهه را پیدا کردیم. پرستار بومی به ما نگاه کرد و گفت «آه بیچاره بچه هم داشت!» گفتم: آره، ولی به خاطر خدا شهید شد. گفت «بدبخت شد! بیچاره بچه اش، بدبخت شد!» حال بدی داشتم دردناک این بود که این صحنه‌ها را میدیدیم، ولی نه می‌توانستیم حرفی بزنیم نه گریه کنیم و نه ابراز ناراحتی کنیم چهار چشمی ما را می‌پاییدند. کسانی اطراف ما بودند که نمیدانستیم دوست هستند یا دشمن از افراد کومله هستند یا مردم عادی.

بعضی روز‌ها که خیلی به ما فشار می‌آمد شب می‌رفتیم در محوطه بیمارستان که دورتادورش بیابان بود می‌نشستیم و با خدا نجوا می‌کردیم. آنقدر گریه می‌کردیم تا دلمان خالی شود.

انتهای پیام/  141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار