نویسنده:سعید تشکری
منظر:
[در پس زمینه، دیواری بلند و داربستی که جلو آن زده شده است و جلوتر نمای گلستان شهدا، با عکسها، سنگها، و تک درختی که در کنارهای به سبزی نشسته است.]
شخصیتهای نمایش:
1- امین 2- مونس 3- لیلا 4- فرشته
[بر سطح دیوار انتهای صحنه، امین رنگ میپاشد و آن را سفید میکند.]
مونس: این جا لنگر انداختی!؟
امین: وقتی کم میآریم، این جا خودمونو میشوریم.
مونس: مثلاً تو بهار زندگیمون هستیم. مثلاً قرار بود از تو کمک بخوام. تو چِته امین.
امین: سر سفرة عشق که تنهامون گذاشتی.
مونس: تو را خدا امین!
امین: به دلم که نمیتونم دروغ بگم، میتونم؟
مونس: خُب نه!
امین: همینه که این جا خلوت میکنم برای خودم فاتحه میخونم؛ با نقاشیهام.
مونس: تو تلخی، تلخ. نمیدونم چرا! آخة همة آدما که نمیتونن مثل تو فکر کنن.
امین: همة آدما، کی از همة آدما حرف زد؟ من از تو ...
مونس: قبول دارم به تو توهین شده و من عذر میخواهم. مقبول میافته آقا؟
امین: چقدر شاهانه بندهنوازی میکنی بانو!
مونس: یه کمی بیشتر مسخره کن!
امین: وقتی خلوت آدم شکسته میشه، حضورت باید عین اون خلوت باشه، اگه نباشه حرفها شکل ...
مونس: خیلی ممنون! بذا من کامل میکنم. حرفام شکل پارازیته، نه! رادیوت خرابه آقا. گوش میکنی؟
امین: میخوام این تیکه از گلستون، این دیوار به ظاهر ساکت رو با درد قلممو به حرف بیارم. میخوام تنها به همین فکر کنم.
مونس: من اومدم گدایی.
امین: رندی نکن!
مونس: من از تو کمک میخوام.
امین: یه فاتحه نذر همه ادبیات و آدمای سانتی مانتال کن. این هم جوابت.
مونس: چرا؟ چون نمیخوای برای پایان نامة زنت کمکش کنی؟ تو مغروری.
امین: خُب هستم.
مونس: امین چرا نمیخوای بفهمی که من زن توأم؟ چرا این قدر بیگانگی میکنی؟ جرمم اینه که هنوز تو خونة بابا مامانمم، همین؟
امین: جواب تو به اون آدما چی بود؟ ها چی بود؟
مونس: بله! اونا تو رو تو این قبرستون دیدن که ...
امین: [حرف مونس را قطع کرد و فریاد میکشد.] این جا قبرستون نیست.
مونس: باشه! باشه! اونا تو رو این جا دیدن که داری این دیوار رو سفید میکنی، گفتن: «احسنت که دامادمون شکل و شمایل عملهها رو داره. این یعنی هنر؟» عزیزم حرف زدن چیزی رو عوض نمیکرد. یه نوع عدم ارتباط با دنیای تو.
امین: حالم به هم میخورده ...
[سکوت، تعجب و ناراحتی مونس.]
امین: از خودم؛ ولی از یه کلمة نجیب خوشم اومد.
مونس: چه کلمهای؟
امین: عمله! یه ذات عجیبی داره این کلمه. باور کن همة عشقم اینه که عملة اون روزهای خوب و این آدمها باشم. آدمهایی که هویت نقاشی منن. بازم بگم که میخوام عملة اینها بمونم.
مونس: من میخوام کمکم کنی. یه کم هم برای من مایه بذار. خواهش میکنم امین! منم دارم روی همین مساله کار میکنم.
امین: نمیتونم!
مونس: چرا میتوانی؟
امین: نمیتوانم!
مونس: واقعاً چرا نمیتوانی؟ حرف دلتو بزن؟
امین: برای این که نمیخوام حاصل درس خوندنت، یه گشت توریستی تو یه فضای بسته باشه. میخوام برای حضورت معنا و مفهوم شفافتری پیدا کنی، دنیات عاریه است. همین!
مونس: این حرف آخرته؟
امین: من نمیتونم یه نخود تو آشی بریزم که آخرش یا سوختهاس، یا نپخته. باید از خودت بجوشه. اگر جوشیدنی هست.
مونس: حرفای جالبیه. خواهرت راست میگفته آقا داداش ما هیچی نداره، جز یه کامیون غرور! یادت هست؟
امین: من خیلی چیزا یاد هست.
[دیوار سفید رنگ آبی میباشد.]
مونس: روزی که خواهرات اسمتو آورد، همه میشناختنت. عضو واحد فوق برنامة دانشکدة ادبیات که نقاش خوبیه و معروف بود که مدرکشو تو جبهه گرفته، اهل دله و یه کامیون غرور.
امین: هنوز میشه تو این زمونه، صدای آواز جبرئیل رو شنید. هنوز کلمههای خیس این آواز، از بچههای شهید این دانشکده قابل شنیدنه. باید فقط معرفت خرجش کنی. میخواین بشنوین؟
مونس: بله!
امین: میشه دلبستة دیروز بود و امروز رو به قصد قربت به اون روزها طی کرد. میتونی؟
مونس: آرزومه!
[نور باز میشود.]
امین: چرا گفتی بله؟
مونس: چونتو رو میخواستم.
امین: پس حالا بخواه. بفهم که وقتی میگم نه، مفهوم خواستنه.
مونس:واقعاً کمکم میکنی؟
امین: نه!
مونس: مگه من از تو چی میخوام؟
امین: چیزی که حتی خودت هم براش تعریف نداری، تو میخوای توصیف کنی، من رو، این دیوار رو، این سینه رو. خونهای پاشیده شدة روی این دیوار رنگ نیست، این دنیای کاغذی نیست، کلمهای نیست. بازم بگم که باید یه چیزی بشکنه تابتونه به صدا بیاد.
مونس: جلو این دیوار که یه روز میشه یه نقاشی دیواری، به پات افتادم. یادت باشه تاریخ بذاری، آقا امین من یادم نمیره. تو کم فروشی ایمن.
امین: تو میخوای ارزون بخری.
مونس: بشتر از خودم؟
امین: معلومه!
مونس: چی میگی امین؟
امین: چهار سال ادبیات خوندی، چهار سال باید طلبگی میکردی.
مونس: نکردم؟ واقعاً نکردم؟ برای همینه میخوام کمکم کنی. تو میدونی من چی میخوام بگم؟ نگاه کن، این چیه؟
[از درون کیفش، برگههایی را به امین میدهد. امین آنها را میگیرد و ورق میزند.]
امین: آواز پر جبرئیل.
مونس: چطوره؟
امین: چی میخوای بگی.
مونس: میخوام حرفهای تو رو بگم، میخوام از تو بگم، از اون آدمایی که تو میگفتی و استدلال کنم. یه استدلال تطبیقی از فضای ادبیات کلاسیک تا معاصر امروز، جنگ.
[میخواند و بعد گویی خطابهای را تکرار میکند.]
امین: طبقهبندی نکردی!؟ ساخت استدلال و استنباط، روابط و مناسبات استدلالی. جستجوی انسان در دو ساحت. ساحت استدلالی و ساحت شهودی که البته تحقیق ما چون بر مبنای آواز پر جبرئیل شیخ اشراق سهروردی استوار شده، پس شهودیه. معرفت شهودی. ادراک معرفت استدلالی است و دریافت معرف خدایی. میدانید که استدلال هیچ وقت تا پایان عمر همراهمان نخواهد بود؛ اما معرفت حضوری تا آخرین لحظة عمر همراهیمان میکند. [خواندن را قطع میکند.] همین!؟ آخه کسی که از معرف شهودی حرف میزنه، چطور ممکنه اصلیترین تعریف خودشو از حفظ نباشه؟
مونس: چه تعریفی!؟
امین: داشتن مراد. تو گمشده نداری مونس، بیقرار نیستی.
مونس: بیقرار بودم که به تو رسیدم.
امین: این یعنی بسته بودن دایرة جستجوت. یه کم از فضای دخترانة همکلاسیهات بیا بیرون. باور کن آدمای دور و برت هم میتونن به تو نمره بدن. عملههایی که بهتر از من و تو ادبیات رو میفهمن.
مونس: این قه مقدمهاس. یه مقدمه جا زدن. توی همة روزای جدایی که هنوز داریم طی میکنیم، برام ادبیات یه تعریف تازه داشته. میدونی چرا منت تو رو میکشم؟
امین: ...
مونس:من میخوام همه شهود تو رو بدونن که از کجا میآد؟ چرا میآد؟ چطور میآد؟ میفهمی امین؟
امین: توجیه کار تو چیه؟ سر یه کنسرو رو باز کنی، فقط به این دلیل که نمیخوای جستجو کنی. این شهر، همة کوچههاش، یه عالمه شاهد داره که خودشون نیستن؛ اما مادراشون، خواهراشون، باباهاشون، این شهود رو داد میزنن. فقط تو نمیشنوی.
مونس: از تو میخوام بشنوم.
امین: باقی راه رو باید خودت بدوی، جستجو کن و من نمیذارم یه عملة نقاشو تشریح کنی. مفت به دست بیاری، مفت میفروشیش، همین!
مونس: همین!؟
امین: واقعاً همین! میخوام با این دیوار حرف بزنم. میمونی؟
مونس: [داد میکشد.] نه! میرم.
[ مونس میرود، امین آرام بر دیوار رنگ میکشد، تا سفیدشدن نیمة ماندة دیوار. حالا سفیدی یکدست. نور آرام میرود.]
ادامه دارد...