از لباس روحانیت تا لباس کُردی

کد خبر: ۲۰۵۲۸۹
تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۲:۲۲ - 13May 2013

جنگل و کوهپایه پر بود از درختچه ها و صخره ها؛ و آنچه برایم جالب بود لاک پشت های بزرگی بودند که به آرامی حرکت می کردند. گاهی سرشان را از لاک سنگی شان بیرون می آوردند و با چشمان وق زده به ما نگاه می کردند و دوباره سرشان را توی لاک خودشان می بردند. مارها هم با بدن های زیبا و لغزان، از لابه لای بوته ها سرک می کشیدند تا …

ساعت ها بود که از کوه ها و تپه ها بالا می رفتیم و خورشید پایین می آمد. غروب که شد، صدای بع بع گوسفندان به گوش رسید؛ گاه از دور و گاهی از نزدیک. و بعد نشستیم تا آبی بخوریم و تکه نانی به دندان بکشیم. حالا دیگر خورشید به خون نشسته، در پشت کوه فرو رفته بود و سایه های بلند ما و درختان روی صخره ها و بوته ها در حال محو شدن بود. تاریکی مبهمی بر کوهستان حاکم بود و چنگ اندوهی بر دل هایمان.

ساعت، حدود هشت شب بود که به مرز عراق رسیدیم. البته از محل دستگیری تا مرز عراق راه چندانی نبود، اما رفتن از بیراهه ها و ترس دموکرات ها از گرفتار شدن به دست نیروهای اسلام باعث شد تا این همه راه برویم.

وارد خاک عراق که شدیم، از میان بام ها و زمین های شیار شده گذشتیم. خاک ها و گل های ریز، توی کفش مان می رفت و موقع راه رفتن اذیت می شدیم. هر چند یک بار می ایستادیم و کفش ها را از نرمه خاک ها خالی می کردیم. به نزدیک روستایی در عراق که رسیدیم، صدای سگ آمد. چته ها سعی می کردند ما را از راهی ببرند که نه روستایی ها ما را ببینند و نه نیروهای عراقی؛ چون احتمال این را می دادند که ما را از دست آنها بگیرند و نتوانند ما را بفروشند.

زمین با رنگ آبی رنگ شده بود و درخت ها و تپه ها از آنچه بودند، بزرگتر دیده می شدند. چته ها تند می رفتند و سینه مان خس خس می کرد و من که عبا نداشتم، دامن عبا را تپانده بودم توی جیبم. یک ساعتی که رفتیم، به جایی رسیدیم که آب بود. گفتند: بنشین!

خودشان استراحتی کردند و ما هم وضو گرفتیم و نماز خواندیم و بعد به راه افتادیم. شب بود و جنگل و کوه های بلند. و ماهی که شاخه ها آن را تکه تکه کرده بود و همپای ما در دشت آسمان حرکت می کرد . عبور گلوله های قرمز که چهره سیاه شب را می خراشید. خواب تا پشت چشم و خستگی تا عمق جانمان دویده بود. نیمه های شب بود که اجازه دادند بنشینیم. نانی و آبی و بعد چرتی… هوای کوهستان سرد شده بود، اما آنقدر خسته بودم که وقتی عمامه ام را از جیبم درآوردم و زیر سرم گذاشتم، به خواب رفتم. صدایمان که زدند، به ساعت نگاه کردم. یک ساعتی خوابیده بودیم. و باز راهپیمایی بود و از صخره پریدن و مواظب اینکه پایت به جایی گیر نکند و سرت به سنگ نخورد. رفتیم و رفتیم تا سحر که وضو گرفتیم و نماز خواندیم و نشستیم پشت مان را به سردی مطبوع سنگی تکیه دادیم و همانطور خواب رفتیم.

چشمهایم را که باز کردم آفتاب همه جا ولو شده بود. سید مسیح هنوز خواب بود و سرش مثل وزنه ای روی سینه اش افتاده بود؛ اما نگهبان ها بیدار بودند. ساعت نزدیک ۹ صبح را نشان می داد. پس از چند دقیقه چند دموکرات آمدند و دو دست لباس کردی آوردند و گفتند: فرمانده گفت این لباس ها را بپوشین، اگه کسی از شما پرسید برای چی اینجا اومدین, بگین برای دیدن فامیل هایمون.

عبا و قبا را توی پلاستیک گذاشتم و لباس کردی را پوشیدم. کمی گشاد بود، اما کمر را که بستم، بهتر شد. من و سید مسیح به جای آینه به همدیگر نگاه کردیم. خواستم لبخندی بزنم که سید گفت: این که میگن مومن آینه مومنه، الان رو می گن.

به راه افتادیم. نیم ساعتی که در دشت حرکت کردیم، از سینه کوهی بالا رفتیم و شهرکی را دیدیم که آن پایین بود. اسم شهر را که پرسیدم، گفتند: بارباریزه، یکی از شهرهای ایران…

من می دانستم که ایران شهری به این نام ندارد وتازه اینهمه فاصله از مرز و حالا شهری از ایران، داخل خاک عراق؟!

جوابشان در مقابل حرف من سکوت بود و سکوت. رسیدیم نزدیک سنگر بزرگی که جلویش سایبانی زده بودند و زیرش مردی که لباس کردی به تن داشت، نشسته بود؛ با هیکلی رشید. با تعظیم چته ها احساس کردم باید فرمانده شان باشد. با نگاهش قدری وراندازمان کرد و گفت که ما را ببرند توی سنگر. پس از چند دقیقه خود او آمد؛ با چشمانی آبی و تپانچه ای که به کمر بسته بود. جوانکی کرد همراهش بود با دفتر و دستک و قلم. مثلا جلسه ی بازجویی بود و پسرک هم منشی اش. پس از چند سوال و جواب، احساس کردم هرچه تعداد نیروهایمان را بیشتر بگویم، خشم و هراس شان بیشتر می شود؛ لذا تعداد آنها را چندین برابر واقعی آن گفتیم. عصبانی شد. لبهایش می لرزید و می گفت: نه بابا این قدر هم نیست.


خاطرات روحانی آزاده قربانعلی عظیمی
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار