بخش سوم/ داستان مدافع حرم؛

در پناه خدا

"مریم باید کار و دانشگاه را از سر می‌گرفت. ولی خیلی بی‌حوصله و بی‌دل و دماغ شده بود. از وقتی علی رفته بود، انگار دنیا برایش تمام شده است. کار و دانشگاه و زندگی معنی خودشان را از دست داده بودند. اما چاره‌ای نداشت."
کد خبر: ۸۱۱۶۸
تاریخ انتشار: ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۰۹:۲۶ - 07May 2016

در پناه خدا

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، حرم مردانی را به خود دیده که جانانه ایستادهاند و نگذاشتهاند به اسارت تکفیریها برود. داستان این مردان که عاشقانه زیستهاند و سختیهای بسیاری را به جان خریدهاند بسیار شنیدنیست. در ادامه بخش سوم داستانی که توسط یکی از شاهدان مجاهدتهای مدافعان حرم نگاشته شده است را میخوانید که در این بخش به دلنگرانی های خانواده علی در غیاب فرزندشان پرداخته است:

علی رفت و نوروز از راه رسید . اقوام در ملاقات و دید و بازدید عید سراغ او را می گرفتند ، اما خانواده علی - به توصیه او- به قول معروف " می پیچوندند " و نمی گفتن سوریه است و مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها . 
این سئوالات و احوالپرسی ها در طول تعطیلات نوروزی بیش از ماههای قبل انجام می شد و موجب دلنگرانی می شد . اما هرچه بود گذشت و تعطیلات  تمام و دوباره کار شروع شد . مریم باید کار و دانشگاه را از سر می گرفت . ولی خیلی بی حوصله و بی دل و دماغ شده بود . از وقتی علی رفته بود ، انگار دنیا براش تمام شده بود . انگار کار و دانشگاه و زندگی معنی خودشان را از دست داده بودند . اما چاره ای نداشت . 
در خلال این نگرانی ها علی دو بار زنگ زده  و خبر سلامتی اش را داده بود . اما مریم خواهر بود و اخبار تحولات سوریه رو مرتب رصد می کرد و هر لحظه خبری دلش را به آشوب می کشید .  هدف و اعتقاد او  و خانواده اش هدف و اعتقاد علی  بود و این اعتقاد  برایشان بسیار ارزش داشت . 
اما داشتن اعتقاد و باور مشترک همه مسائل رو حل نمی کرد . اغلب مریم با خود فکر می کرد که علی پسر آخر خانواده و برادر کوچکترشان است . فکر می کرد این موقع  رفتن به جنگ برای علی  زود بوده است . اما  صدایی به او نهیب می زد که مگر در هشت سال دفاع مقدس کم بودند نوجوانها و جوانانی که از علی کوچکتر بودند اما  جبهه را عاشقانه پر کردند . آنها هم پسر عزیز خانواده شان بودند . 
مریم با فکرهای خودش کلنجار می رفت .
 یک روز صبح  سوار تاکسی بود و به سمت محل کار می رفت . باز هم هجوم فکرها و اضطرابها. فکرهای ترسناک به سراغش آمد  . . . 
 اگر به دست داعشی ها شهید شود ؟ یا خدای نکرده اگراسیر اشقیا شود ؟ 
اگر...؟
ترس و نگرانی سلامتی علی چشمانش را پر از اشک کرد بطوری که بی اختیار قطرات اشک مروارید وار از زیر عینک آفتابی اش روان شد.
نفسش  بند آمد برای آنکه مسافران شاهد ترکیدن بغض او نباشند   وسط بزرگراه از تاکسی پیاده شد . 
نگاهی به آسمان آبی و درختان پر شکوفه  بهاری انداخت ، جای علی بسیارخالی بود . 
به خودش تلقین کرد که من باید مثبت فکر کنم . پس توکلم کجا رفته ؟ چرا خدا از یادم رفته ؟ 
از خودش خجالت کشید . ته دلش گفت : خدایا تو شیشه و سنگ را کنار هم نگه می داری . منو ببخش که  گاهی ناخواسته قدرت تو را نادیده می گیرم . 
همه رزمنده ها را به تو می سپارم که قادر مطلق تویی.
گر نگهدار تو آن است که من می دانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
نظر شما
پربیننده ها