بخش نهم/ داستان مدافع حرم؛

بازگشت مسافر

ساعت نزدیک یک نیمه شب بود که صدای باز شدن در آمد. مادر عماد که از دلتنگی حالش خوب نبود، بیدار بود. مریم هم در اتاقش نشسته بود. هر دو با نگرانی بلند شدند که یکدفعه علی و عماد و عروس، لبخند زنان وارد شدند و صدای جیغ خوشحالی مادر و مریم، بقیه را بیدار کرد.
کد خبر: ۸۴۲۲۳
تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۰۹:۰۳ - 19May 2016

بازگشت مسافر

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، حرم مردانی را به خود دیده که جانانه ایستادهاند و نگذاشتهاند به اسارت تکفیریها برود. داستان این مردان که عاشقانه زیستهاند و سختیهای بسیاری را به جان خریدهاند بسیار شنیدنیست. در ادامه بخش نهم داستانی که توسط یکی از شاهدان مجاهدتهای مدافعان حرم نگاشته شده است را میخوانید که در این بخش به دوستی و وابستگی دو برادر و بازگشت علی از سوریه بخاطر عروسی برادرش پرداخته است:

خانواده علی یک چشم به در و یک چشم به مهمانان داشتند. اما علی نیامد. مهمانان شام خوردند و یکی یکی خداحافظی کردند. مریم در تمام لحظات آرزو میکرد، ای کاش علی ناگهان از در بیاید تا شادی همه کامل شود. در رویاهایش تصور میکرد علی کوله به دوش از در وارد میشود و چهره پدر و مادرش و عماد چقدر دیدنی میشود. با خود فکر میکرد اگر علی از در بیاید، من بعد از پدر و مادرم او را بغل میکنم چون حق پدر و مادر است که اول از دلتنگی پسرشان در یابند.

عماد برخلاف دامادهای دیگر، در شب عروسیاش خیلی خوشحال نبود و جای خالی برادرش او را ناراحت می کرد. باید سالن را ترک میکردند. خانواده عروس و داماد راه افتادند که آن دو را تا خانه همراهی کنند.

موبایل عماد زنگ خورد و پس از آن ماشین عروس و داماد با سرعت زیادی از بقیه دور شد.

ماشین با سرعت میرفت. همه نگران شده بودند. عماد چه می کند؟ مریم با او تماس گرفت و پرسید چرا اینقدر تند میروی؟ عماد گفت: کاری پیش آمده است باید سریع خودم را به جایی برسانم. دنبالم نیایید. به خانه بروید. مریم از تعجب چشمانش گرد شده بود. چه کاری پیش آمده؟ مریم توصیه کرد، با سرعت رانندگی نکند. عماد چشم گفت و رفت.

هر دو خانواده متعجب به خانههایشان برگشتند و گمان کردند که عروس و داماد بین خودشان از قبل قول و قراری گذاشتند که بقیه را سورپرایز کنند اما عماد اهل چنین غافلگیریهایی نبود که در آن به دیگران بیاحترامی شود یا باعث نگرانی آنها گردد. خانواده عماد که روز و شب پرکاری را گذرانده بودند به منزل رفتند. پدر از خستگی به خواب رفت. مادر در حال مرتب کردن وسایل بود. بقیه هم جابه جاییهای لازم را انجام می دادند. ساعت از 12 گذشته بود. مریم یکی دو بار به عماد زنگ زد، اما پاسخگو نبود.

ساعت نزدیک یک نیمه شب بود که صدای باز شدن در آمد. مادر عماد که از دلتنگی حالش خوب نبود، بیدار بود. مریم هم در اتاقش نشسته بود. هر دو با نگرانی بلند شدند که یکدفعه علی و عماد و عروس، لبخند زنان وارد شدند و صدای جیغ خوشحالی مادر و مریم، بقیه را بیدار کرد.

مادر بی درنگ دوید سمت علی و به گردن او آویزان شد و گریه میکرد و عزیزم عزیزم میگفت. مریم و عماد و بقیه، همه از خوشحالی بازگشت علی و دیدن صحنه وصال علی و پدر و مادرش، گریه میکردند و می خندیدند.

علی بعد از مادر، سراغ پدرش رفت که قادر به راه رفتن نبود و روی تخت نشسته و آغوش باز کرده بود. به ترتیب دیگران در به آغوش کشیدن علی از هم سبقت میگرفتند و تا صبح دور او حلقه زده و نشستند.

عماد گفت: در مسیر برگشت از سالن بودیم که علی زنگ زد و گفت که رسیده است. من دیگر سر از پا نشناختم و به دنبالش رفتم. علی گفت من آرزو داشتم عماد را در لباس دامادی ببینم، و تا صبح از دلاور مردان ایرانی، افغانستانی و ... تعریف میکرد که بسیار شجاعانه در مقابل داعش میایستند و میجنگند و داعش را خسته کردهاند.

نظر شما
پربیننده ها