بخش دوازدهم/ داستان مدافعان حرم:

دفاع خواهرانه از مدافعان حرم

به خودش گفت: آیا جواب دهم؟ آن وقت همه می فهمیدند برادرش مدافع حرم است. نه. من نمی خواهم کسی بفهمد. آن وقت با نیش و کنایه هایشان چه کنم؟ مریم اصلا متوجه نشد، از کی دارد به دخترک نگاه می کند و جواب حرفش را می دهد. از بچه های دهه ۷۰ بود. آرایش کامل مناسب عروس داشت. خدایا چرا بعضی از این جوانها اینقدر ناآگاه هستند؟
کد خبر: ۸۵۹۰۳
تاریخ انتشار: ۰۶ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۸ - 26May 2016

دفاع خواهرانه از مدافعان حرم

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، حرم مردانی را به خود دیده که جانانه ایستادهاند و نگذاشتهاند به اسارت تکفیریها برود. داستان این مردان که عاشقانه زیستهاند و سختیهای بسیاری را به جان خریدهاند بسیار شنیدنیست. در ادامه بخش دوازدهم داستانی که توسط یکی از شاهدان مجاهدتهای مدافعان حرم نگاشته شده است را میخوانید که در این بخش به دفاع خواهرانه یک خواهر مدافع حرم از مدافعان حرم  پرداخته است:

مریم نامه های طوبی را می خواند . طوبی مادر شهید امیرمحمودی بود . یاد آن روز افتاد که برای مصاحبه به منزلشان رفت. امیر، شهید هشت سال دفاع مقدس بود. تک پسر خانواده و جوان و رشید.

آن روز طوبی، مادر پیر شهید محمودی با لهجهء شیرین ملایری و با ذوق و اشتیاق از تک پسرش و شهادت شوهرش حرف می زد. آن روز مریم هرگز فکر نمی کرد جوانان این مرز و بوم، برای دفاع از اسلام و خاک کشور و ناموس، مجبور به ترک وطن شوند.

مریم آن روز همراه طوبی، خندید و گریست. ضبط کرد و نوشت؛ و هزاران بار دلش برای دلتنگی های غیرقابل توصیف طوبی سوخت.

علی رفته. علی مثل امیر که ورزشکار بود و رزمی کار، ورزش رزمی می کرد و مربی هم بود. ذهن مریم بی اختیار دنبال شباهتهایی می گشت، بین خودش و خواهران امیر. بین مادرش و طوبی. از اینکه شباهتهایی پیدا می کرد، دلش می لرزید.

هر وقت علی از سوریه بازمی گشت، هرچند روزی که مرخصی بود، کل افراد خانواده در منزل پدر و مادر جمع می شدند. هرکسی سعی می کرد غذایی را که علی دوست دارد درست کند . پسرهای جوان  فامیل هم سریع برنامهء سفر می گذاشتن تا به قول خودشون به علی حال بدهند.

خواهر بزرگ علی در اولین برخوردش با او، همیشه تا کمر تعظیم می کرد و مقابل علی سر فرود می آورد و می گفت: مدافع حرم اهل بیت (ع) خوش آمدی . امنیتی که ما داریم، مدیون شما هستیم. و علی خجالت زده، دست خواهر را می گرفت و می گفت: ای بابا! این کارها چیه می کنی آبجی؟ نکن این کارو تو روخدا. و سر او را می بوسید و خواهر به گردن برادر آویزان می شد.

اولین مرتبه ای که علی نام مدافع حرم را شنید، لبخندی زد و گفت : چه اسم قشنگی، مدافع حرم. اما مدافع حرم فقط عباس (ع) بود. اگر من مدافع حرم بودم تا حالا باید شهید می شدم . دیگه به من نگید مدافع حرم.

خواهرش گفت: اگر همه شهید شوید، پس چه کسی دفاع کند؟ حالا حالاها باید زنده بمونید تا گور داعش و داعش ها را بکنید.

گفتگوها در ذهن مریم مرور می شد. یاد اون روز کلاس افتاد. کلاس درس عمومی تاریخ تحلیلی که بحث کشیده شد به جنگ سوریه و یکی از دانشجوها گفت: چون تو کشور ما کار نیست، جوانها می روند سوریه می جنگند تا پول بگیرند.

درست مثل اینکه پتک محکمی را به سر مریم کوبیده باشند، سر درد گرفت و سرش گیج رفت. با خودش گفت: علی که شاغل بود، شغل خوبی هم داشت. درآمدش هم خوب بود. از وقتی هم که رفته پولی دریافت نکرده. به خودش گفت: آیا جواب دهم؟ آن وقت همه می فهمیدند برادرش مدافع حرم است. نه. من نمی خواهم کسی بفهمد. آن وقت با نیش و کنایه هایشان چه کنم؟  مریم اصلا متوجه نشد، از کی دارد به دخترک نگاه می کند و جواب حرفش را می دهد. از بچه های دهه ۷۰ بود. آرایش کامل مناسب عروس داشت. خدایا چرا بعضی از این جوانها اینقدر ناآگاه هستند؟

مریم از دخترک پرسید؟ تو دیدی پول بگیرن؟ دخترک گفت : بله. خودم دیدم.

مریم گفت: یعنی شما با چشمهای خودت دیدی که رزمنده مدافع حرم بابت رفتن به سوریه پول گرفت ؟چک بود یا پول نقد؟ دخترک گفت : نه. اینجوری که نه. ولی می دونم و شنیدم که پول می گیرن.

مریم از استاد عذرخواهی کرد و گفت: این تهمت ها و حرفها، زمان جنگ هشت سال دفاع مقدس هم بود. اون موقع هم می گفتن رزمنده ها برای یخچال و گاز می روند و می جنگند و الان روسیاهی به زغال ماند. حالا هم می گویند مدافعان برای پول می روند. تنها چیزی که دیده نمی شود، اعتقاد این عزیزان است. من دهها مدافع حرم می شناسم که حاضرم دست شما را در دست خانواده آنها بگذارم تا ببینید اتفاقا تمام کسانی که رفته اند سوریه بجنگند، همه شاغل هستند و بعضی از آنها هم تک پسر و بسیار پولدار.  چرا اینقدر نسنجیده و ناآگاهانه حرف می زنید؟  خب دخترجان من ۱۰۰ میلیارد به تو می دهم، برادر یا پدرت را بفرست سوریه، نه برای جنگیدن، فقط یک ساعت برای ماندن در آنجا. برود و برگردد. حاضری این کار را بکنی؟ دخترک قادر به پاسخگویی نبود، بخصوص که بقیه داشجوها حرفهای مریم را تأیید می کردند.

 دخترک من من کنان گفت : خب معلومه که نه. اونجا داعش هست. مریم گفت: خب چون داعش هست، رزمنده های مدافع حرم، می روند و می جنگند تا داعش جرأت نکند به حرم حضرت زینب (س) دست درازی کند و جرأت نکند به ایران چپ نگاه کند. تا ایران در امنیت کامل باشد، تا در نهایت من و تو راحت سر کلاس بنشینیم و آخرش بگیم : مدافعان پول می گیرند و از بیکاری می روند سوریه. نه دخترجان، هیچ کس از بیکاری جانش را نمی گیره کف دستش. اینقدر نمک نشناس نباشیم.

استاد هم حرفهای مریم را تأیید کرد و گفت: بهتر است کمی تحقیق کنید، بصیرت داشته باشید. اسم شما دانشجوست. مثل پیروان داعش نباشید که کورکورانه عمل می کنند و عضو داعش می شوند، کورکورانه حرفها و شایعات دشمن را نپذیرید و اشاعه ندهید.

مریم یاد طوبی افتاد که می گفت: بعد از شهادت همسر و پسرم، حتی جرأت نداشتم لباس نو تن بچه هایم کنم، چون همسایه ها می گفتند: سهمیه شهداست دیگه، آره؟ مجبور شدیم بارها منزلمان را عوض کنیم تا از نیش و کنایه ها درامان باشیم و دیگر به کسی نمی گفتیم خانواده شهید هستیم.

نظر شما
پربیننده ها